|
|
Saturday, October 30, 2004 |
|
|
|
|
|
ما بي چرا زندگانيم ...
كسالت , داستان هر روزه و مكرري شده كه نوشتن از اونهم آب به آسيابِ اين چرخهء ملالت آور روز مرگي و مُردگي ريختنه . حتي تفريحات هم تكراري شده. شبها قدم زدن كنار دريا , پنچ شنبه ها سينما , جمعه ها ماشين گردي بيهدف .
از ميون صدها خبر و گزارشي كه همه در واقع ۳ يا ۴ خبرند يك خبر هم دلگرم كننده يا اميد بخش به فرداهايي بهتر نيست .
زلزله , سرهاي بريده بر روي سينه و پيكرهاي بيسري كه در گوشه و كنار پيدا ميشوند و به دنبال هويتشان ميگردند , دهها بلكه صدها خانهء خراب شده در زميني كه روزي فلسطين بود . گزارشي از رواندا كه ميگويد در قتل عام رواندا به ۲۵۰ هزار زن تجاوز شده و از انها به صورت برده هاي جنسي استفاده شده كه از اين تعداد ۱۵۰ هزار حامل ويروس ايدز شده اند و در وضع رقت باري در انتظار مرگ هستند .
بلاگهايي كه از اعدام زنان و بچه ها مينويسند يا از ماليخولياييهاي ذهنيشان و يا حسرت عشقها و دوستيهاي از دست رفته , آدمهايي كه هر روز حداقل يكبار ميگويند مرگ را خواهان هستند و در انديشه خودكشي اما با سماجت به اين زندگي پر جنگ و فساد و ظلم و بي عدالتي چسيبده اند . و مثل من آخر هفته ها سينما ميروند و بلاگ مينويسند .
به هر سو ميچرخم چشمم عاجز شده از ديدن زيباييهاي اين زندگي كه قرار است با خوش بيني آنرا زيست . و روحم لاغر شده و مردني مانند يك قحطي زده از آن نوع كه سرهاي بزرگ دارند و بدني نحيف و چشماني مانند موجودات فضايي كارتونها . روحم مدتهاست كه دارد ميمرد . خسته شدم از اين جان كندن طولاني .
|
|
|
|
بارون بهاري 9:21 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Wednesday, October 20, 2004 |
|
|
|
|
|
گاهي بر سرديگِ پرجوش حباب ميشوم
ميترکم و به آرامش ميپيوندم
گاهي طپش آخر تني سرد ميشوم
رعشه ميگيرم و با ضربهای خلاصي مييابم
اما در پس آرامش، در پي خلاصي
ياد جوشش ديگ ... خاطره طپش،
که حاصل آتش و دود بود
يا روح بود برای تني خسته
مرا به گشايش راز ميرساند
و مرا به تمنای دوباره زندگي..
تمنای دوباره آلودگي به عشقي نافرجام
و هوسي ناکام ...فرا ميخواند
|
|
|
|
بارون بهاري 11:25 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
ماه خوردن و خوابيدن و خريد كردن كويتيها هم شروع شد .فعلا يكماه اين ممكلت تعطيله تا بعد از ماه رمضان . هر يكساعت يكبار به خودم تلقين ميكنم كه اصلا هم حوصله ام سر نرفته و كلي هدف توي اين خراب شده دارم مرگِ خودم و زندگي بسيار زيبا و گل گلي است فقط بايد عينك خوشبينيم رو بزنم.
دفتر خاطراتم رو بعد از يكسال بيرون ميارم و نگاهي بهش ميكنم , مثل هر بار بي اختيار صفحه هاشو بدنبال اون تاريخ كذايي ورق ميزنم ,مثل يكجور خود آزمايي كه ببينم احساسم نسبت به اون روزها سال به سال چقدر تغيير كرده . اينبار حتي حوصله نميكنم احساسات اون روز و اون لحظه رو بخونم . يكبار ديگه به تاريخ نگاه ميكنم ۲۶/۰۹/۱۳۷۵ . چه طول كشيد تا بگذرد و مثل هميشه چه همه چيز زود گذشته .
گيتاري كه بلد نيستم يك نغمه موزون ازش بيرون بكشمو بعد از ماهها كه توي جعبه اش خاك خورده به سراغش ميرم تا كمي گيتار بازي كنم ديدم خود به خود سيمش پاره شده و بازي شروع نشده تموم ميشه . باز هم مثل هميشه .
|
|
|
|
بارون بهاري 8:52 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Thursday, October 14, 2004 |
|
|
|
|
|
يك چيزهاي هست نميدونم چطوريه كه اينطوري ميشه .
يكي بود روحش هم خبر نداشت كه من هستم چند بار اومدم اينجا راجع بهش بنويسم بيخيال شدم حالا نميدونم چطوريه كه فهميده من هستم .
يكي بود هر شب قبل از خواب براش SMS ميفرستادم كه دلم براش تنگه چون خيالم راحت بود كه با اينكه پيغام ميده كه " messege send" اما send نميشه اما حالا ديگه SMS بين كويت و ايران ميره پس نميتونم براش SMS بفرستم .
يكي هم هست كه خيلي دوستش دارم كلي وقته ميخوام ازش تشكر كنم اما از بس ميخوام درست حسابي تشكر كنم هنوز تشكر نكردم .
يك دختري هم هست به خودم ميگم برو بهش بگو بيا دوباره دوست باشيم اما آخه اينطوري كه نميشه دوباره دوست شد ! ميشه ؟ نه به خدا نميشه .
دخترها چقدر عوض ميشند وقتي ازدواج ميكنند .
|
|
|
|
بارون بهاري 7:14 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Tuesday, October 12, 2004 |
|
|
|
|
|
حد اكثر دما ۳۶ , حد اقل ۲۵ , رطوبت ۴۰% . چند روزي كه كويت نبودم يك ساختمان قديمي نزديك خونه رو خراب كردند تا به جاش نميدونم چي چي بسازند. يك رديف درخت بلند هم دور مسجد نيمه كاره و تازه سازي كه نزديك محل كارمه كاشته اند . معلوم نيست اينهمه برج سازي و هتل سازي توي اين كشور براي چيه وقتيه كه نه بخش توريست رو فعال ميكنند و نه سطح حقوق ۱ مليون و ۲۰۰ هزار مقيم را افزايش ميدند كه هم خوان با اجارهء برجهاي آنچناني باشه . اما هر چي كه هست بخش ساختمان سازي كه خيلي فعاله !همچنان اتوبوسها و بوردها تبليغاتي بر چسب ِ آخرين كشف بشريت براي ۱۰ سال جوانتر شدن خانمها روشون چسبيده "ريتونكس كاركشن Roc " با جلدِ طلايي شما را ۱۰ سال جوانتر ميكند. من هنوز نتونستم تصميم بگيرم كه ميخوام ۲۰ ساله بشم يا نه از اونجا كه هر چي فكرشو ميكنم تو ۲۰ سالگيم زيادي گريه ميكردم و زيادي چشم انتظار ميشدم .فوج فوج هنديها زير پنجره اتاق كارم از خيابان رد ميشند , هر طرف نگاه ميكنم هنديه , اين مملكت رو هندي بر داشته . بيخود نيست كه اينجا آدم چشمش به خوشگل نميوفته . اكثر اوقات با هندي سر و كار داري يا مصري يا فيليپيني !اين پست از اونهاييه كه به احتمال قوي بعداً پاكش ميكنم كه توي آرشيو نمونه . روز مرگي نوشتن به شدت آزارم ميده . شايد هم چون هنر نوشتن ندارم اين حس بهم دست ميده. توي خيلي بلاگها راجع كافي شاپها و رستوران رفتنها خوندم به نظرم هم جالب بوده اما ميام از جاهايي كه تو تهران رفتم بنويسم به نظرم خيلي مسخره مياد . واقعا كي اهميت ميده كه من از كدوم كافي شاپ خوشم اومد !! يا از توي منو چي سفارش دادم .
اخبار اين هفته با ۳ هفته پيش هيچ فرقي نداره . اوضاع در دارفور , سر بريدن گروگانها در عراق , دستيابي به اسلحه اتمي ايران , بوش يا كيري ....
|
|
|
|
بارون بهاري 5:55 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
۱۲ روز سفر هم تموم شد .مقدار معتنا بهي كوه و جاده ديدم اما به ميزان كافي ستاره نديدم . به مقدار معتنا بهي دست در دست قدم زدم اما به ميزان كافي بغل نشدم . باد پاييزي هم يكروز به صورتم خورد روي برگ زرد هم راه رفتم اما هم كم بود هم تر بود و خش خش نكرد . كلي چراغوني نيمه شعبان ديدم اما صلواتي چيزي نخوردم .كلي پياده روي كردم و كلي چسب به گوشه گوشه پام چسبوندم اما خيلي جاها موند كه پياده نرفتم . بيشتر شهر گردي كردم تا بين شهر گردي . طبق معمول چند سفر اخير فرصت نشد راه دور برم يا حتي شمال .روزي هم كه عزم رو جزم كرديم كه بريم ماشين زينگ زينگش در اومد كه ۲۰% لنتها باقي مونده و ناچار مونديم شهر . نفهميدم چرا اينهمه ميگفتند كه قليون ممنوع شده چون توي چايخونه هاي كنار روخونه همه قليون ميكشيدند . بدترين قسمت سفر هواپيما سواريش بود اونهم چون من يك كم دور از جون خوانندگان ترسو تشريف دارم و همه اش منتظرم كه صداي سوت از يك گوشه هواپيما بلند بشه و تيكه تيكه بشه . حالا خدا رحم كرده كه مدت پرواز كويت- اصفهان يكساعت بيشتر نيست , موقع برگشتن وقتي راس ۴۵ دقيقه سرمهماندار گفت كمربندها رو ببنديد گفتم تمام ديگه داريم سقوط ميكنيم كه زودتر ميگه كمربندها رو ببنديد !
|
|
|
|
بارون بهاري 12:24 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Wednesday, October 06, 2004 |
|
|
|
|
|
خداحافظيها داره نزديكتر ميشه . دم غروب گرهء وسط ابروم محكم ميشه , تلاشي براي شاد نشون دادن خودم نميكنم فقط حد اكثر سعيم رو ميكنم كه دهنمو بسته نگه دارم . اخم شايد ۲۰ دقيقه ديگه خود به خود از بين بره اما حرفهايي كه تو اين زمانها ميزنم اثراتش تقريبا مهلكه . يك بند ميپرسه چت شده ؟ منهم يك بند ميگم هيچي . از خونه ميزنيم بيرون ,دستهاي همو گرفتيم يا بهتره بگم من دستش رو گرفتم , چند بار تصميم ميگيرم بگم :" ميخواي دستتو ول كنم " اما براي تكون دادن لبهام تمام انرژيه دنيا هم كم به نظر ميرسه از طرفي نميخوام با يك جمله وضع رو خراب و خرابتر كنم پس همونطور ساكت ميمونم . باز اصرار ميكنه كه چته ؟ من چيزي گفتم يا كاري كردم ؟ فقط نگاه ميكنم . نگاه..نگاه..نگاه .. تصميم ميگيرم توضيح بدم كه ايراد از منه نه اون . جملات نامفهوم بدون هيچ ارتباط منطقي و دلايلي كه به هيچ نتيجه منطقي منتهي نميشه تحويلش ميدم . حالا اونهم زبونش بند اومده و هر دو غرق ميشيم تو افكار خودمون و به چراغهاي شهر نگاه ميكنم در حاليكه كه آهنگه : "one night , one heart " توي پس زمينه داره پخش ميشه .
ذوب كردن يخها گه گاهي شايد كار خوبي باشه اما نه وقتي كه روي درياچه يخ بسته هستي اونجا نبايد زياد سر و صدا راه انداخت چون هر شكاف در يخ نزديكي به غرق شدنه. | |
|
|
|
|
بارون بهاري 10:39 PM
|
يادداشت(0)
|
|