دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Tuesday, May 31, 2005

 
   
  دروغگو ترين چشمهاي راستگو رو دارم , در حاليكه راست ميگم چشمهام دروغ ميگه بايد يك دروغ بزرگ ته دلم باشه كه همه راستها رو هم خراب ميكنه با خودش !
   
  بارون بهاري 7:19 PM يادداشت(0)
 
 

Saturday, May 28, 2005

 
   
  خسته ام ...اين خستگي رو نه خواب كمرنگترش ميكند نه درار كشيدن ممتد و تمركز و انديشيدن به يك لكهء سفيد و نوراني . چشمهايم را ميبندم تا ۳ ميشمارم و بازشان ميكنم ۱۰ روز گذشته .. ميبندم تا ۴ ميشمارم و بازشان ميكنم يكسال و نيم گذشته همان موقع بود كه براي آخرين بار صدايت را شنيدم ..نه ؟ كه گفتي سفرت خوش ...نه بعدتر بود ..اينسوي آب بودم و گفتي پس چرا خبر رسيدت را ندادي ؟ چشمانم را ميبندم تا ۵ ميشمارم و بازشان ميكنم ۲ سال و نميدانم چقدر گذشته ..انموقع چه بود ؟‌ يادم نيست ... شايد تو بودي كه نوشتي :‌" نميدانم چرا نيمه شبي برايت دارم مينويسم ..."‌ و جواب دادم :‌"‌ پس ديگر ننويس تا زماني كه بداني چرا برايم مينويسي " ..چشمانم را ميبندم تا ۶ ميشمارم و بازشان ميكنم... ۲۶ سالم است و هر توهمي به اسم عشق و دوستي مرا ميخنداند ميگرياند تا صبح بيدار نگه ميدارد و تاشب به خود ميپيچاندم ... چشمانم را ميبندم اينبار نميشمارم و باز ميكنمشان ۳۱ سالم است و نه ميخواهم چشمانم را باز نگه دارم نه ميخواهم ببندمشان .
   
  بارون بهاري 3:30 PM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, May 18, 2005

 
   
  امروز هوا بد جوري تيره و تار و دم كرده است اما از بارون خبري نيست ..دما سنج ۳۶ رو نشون ميده .
بالاخره مجلسِ اينجا براي اولين بار حق راي دادن رو براي زنان كويتي تصويب كرد , بلافاصله "SMS" تبريك براي ۲ تا از دختراي كويتي كه هميشه SMS رد و بدل ميكنيم فرستادم... هيچ كدوم جواب ندادند ! جالبه كه توي اين مملكت هستند زناني كه كه ميگند زن حق راي دادن ميخواد چيكار ! و چندان هم گرفتن اين حق خوشحالشون نكرده ! نميفهمم توي مغز زناني كه خودشون رو مستحق حقوق مساوي نميدوند و توي مغز مرداني كه خودشون رو مستحق حقوق بيشتر ميدونند چي ميگذره . بارها به اين فكر كردم كه اساس خود كم بيني عده اي از زنها كمبود اقتصاديه و درست توزيع نشدن ثروت بين زن و مرد تا جايي كه حتي در صنعتي ترين كشورها هم درآمد يك زن كمتر از درآمد يك مرد با تحصيلات ,شغل و منصب مشابه .. اما اين نظريه با الگوي كويت جور در نمي آد چون زنان كويتي از نظر اقتصادي قوي هستند و چيزي از مرد هاشون كمتر ندارند . اكثرشون ‌تحصيلات دانشگاهي بعضا از اروپا و آمريكا دارند, شاغل هستند ,‌ماشين دارند ,‌ به تنهايي مسافرت ميرند ,و تقريبا همشون يك (‌ گاهي بيشتر ) خدمتكار خانگي هم دارند كه كارهاي خانه آزارشون نده اما با همه اينها در چهارچوب خانه به شدت تحت تاثير مردهاي خانواده اند و در موارد زيادي كتك خورند !!
   
  بارون بهاري 9:12 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, May 15, 2005

 
   
  توي فرودگاه تو اومدي استقبالم.. دستتو دراز ميكني كه دست بدي .. من دستامو دور گردنت حلقه ميكنم ..سرمو ميگذارم كنار گردنت و حلقه دستامو محكم ميكنم طوري كه مجبور ميشي خم بشي ,مجبور ميشي دستتو دور كمرم حلقه كني , مجبور ميشي اون يكي دستتو بگذاري پشت گردنم ...رؤيا بافي از اول.. توي فرودگاه تو اومدي......با اون نشمرده هاي قبلي شد دفعهء چندم ؟
   
  بارون بهاري 7:16 PM يادداشت(0)
 
 

Saturday, May 14, 2005

 
   
  چند شبه خوابهاي بد ميبينم.. ديروز يك مرگ خيلي احمقانه از كنارم رد شد.. موقع پياده روي شبانه ام اومدم خيابون رو تقاطع كنم لبه پياده رو يك تيكه ميله ازش اومده بود بيرون توي تاريكي شب نديدم و به حالت دويدن هم بودم چنان از بالاي پياده رو پرت شدم وسط خيابون و اونقدر ناگهاني اين اتفاق افتاد و بدنم درد گرفت كه تا چند لحظه نميتونستم تكون بخورم يا فاصله چراغ ماشينها رو كه بهم نزديك ميشد تشخيص بدم ..ماشينها هم مطمئننا هيچ كدوم انتظار نداشتند يك آدم گنده وسط خيابون توي تاريكي دراز كشيده باشه.. . از اونجا كه دارم اينها رو مينويسم يعني قبل از اين كه يك ماشين با سرعت ۱۰۰ از روم رد بشه بلند شدم اما فكرش رو كه ميكنم :‌ " مردن به خاطر نوك پا خوردن " ... امروز هم ۱۵۰ دلار به خاطر رد كردن از چراغ قرمز جريمه شدم اميدوارم اين خوابهاي بد و بد بياريها به همينجا ختم بشه .
   
  بارون بهاري 7:03 PM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, May 10, 2005

 
   
  فاصله اميد و رويا با خيالبافي و توهم ....يك تصويره ..يك ترانه است ..يك بوسه..يك لبخند..يك نگاه ...يك دوستت دارم ...نزديك...نزديك...عروسكها خراب كه ميشدند موقع خواب چشمهاشان بسته نميشد . يادت هست .
   
  بارون بهاري 11:48 AM يادداشت(0)
 
 

Sunday, May 08, 2005

 
   
  ميگم : زود به زود از خودت خبر بده
ميگي :‌ چشم
ميدونيم كه دروغ ميگي اما فقط به هم لبخند ميزنيم
   
  بارون بهاري 7:43 PM يادداشت(0)
 
 

Friday, May 06, 2005

 
   
  سينماهاي اينجا Kingdom of Heaven نمايش ميده . فيلمش كمتر يا بيشتر از توقعي كه ازش داشتم نبود . رايدلي اسكات طفل معصوم حداكثر سعيشو كرده بود كه نگاه بيطرفي در دوره جنگهاي صليبي براي تسلط بر "اورشليم"به مسلمونها و مسيحيها داشته باشه و نشون بده كه هميشه يك اقليت افراط گر از هر سمت و سويي زندگي و تاريخ بشر رو به گند و جنگ كشيدند . شايد هم از ترس اينكه ۲ روز ديگه يك مسلمون به خودش بمب نبنده و بره منفجرش كنه تا اين حد بيطرف مونده و براي اينكه يكسره خيال خودش رو از هر مشكل و بحث بعدي راحت كنه پاي هيچ يهودي رو توي اورشليم وسط نكشيد و دور و بر اين جماعت گل و بلبل نرفت . البته من مثل اين آقا به تاريخ قديم و حديث مطلع نيستم اما فيلمش روايت منطقي اي از تاريخ بود . به نظر ميرسيد خودش هم دل خوشي از كشيشها نداره , اسقفي كه مثل باقي جماعت كشيشها لحظه شماري ميكرد كه مسيحيها عليه مسلمانها بجنگند زماني كه "اورشليم "‌در شُرف سقوط در دست صلاح الدين بود به فرمانده ارتش محافظ شهر ميگه بايد فرار كنيم از سريعترين راه و دورترين دروازه و وقتي "‌بليان "‌‌( اورلاندو بلوم - فرمانده ) ازش ميپرسه پس مردم چي ؟‌ جواب ميده ‌:‌"‌اين ديگه از بدبختي مردمه كه مشيت الهي براشون كشته شدنه"‌!!! كشيشهاي فيلم شباهت عجيبي به ملاهاي حكومتي خودمون داشتند . خنده دارترين قسمت فيلم جايي بود كه اسقف با ترس به "بليان "‌ گفت به صلاح الدين بگو مسلمان شديم وقتي رفت همه دوباره مسيحي ميشويم .
   
  بارون بهاري 1:40 PM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, May 04, 2005

 
   
  يك روز مثل هر روز

مثل هر روز صبح راس ساعت ۷.۴۵ دقيقه بيدار ميشم . حال ندارم وسايلم رو از كيف ياسي ام به كيف قهوه اي ام منتقل كنم پس امروز هم مثل ۴ روز گذشته بلوز دامن صورتيم رو ميپوشم .. يك قازي نان و پنير ميگذارم تو كيفم .. روژ لبم رو جلوي ايننه اسانسور ميزنم ..سوار ماشين ميشم و خط لبم رو اونجا ميكشم .. از پاركينك ميام بيرون پياده ميشم و زنجير پاركينك را ميبندم .. جلوي ساختمان جديدي كه ديوار به ديوار آپارتمانمان دارند ميسازند يك كارگر داره با سر و صداي زياد با دستگاه اهن ميبره ... راديو رو روشن ميكنند يك آهنگ عربي تكراري و دلشوره آور , كانال را عوض ميكنم روي آهنگهاي انگليسي .. خانم دي. جي بدون نفس كشيدن حرف ميزند..و تبليغ حراجي A-Z را ميكند :" همه چيز پيدا ميكنيد.. همه آنچه براي خانه نيازمنديد" ...خيابان , چراغ قرمز ..خيابانِ كنده شده.. ميپيچم سمت راست يك خيابانِ‌ كنده شده ديگر.. گاز ميدهم.. تاكسي جلويي بدن اينكه مسافري باشد ميكوبد روي ترمز.. ترمز ميگيرم و منتظر صداي كوبيدن ماشينم هستم ..اما به خير ميگذرد..دستم رو روي بوق ميگذارم.. به علامت ببخشيد دستش را بلند ميكند.. توي ماشين كه شيشه هايش بالاست بلند فحشش ميدهم كه اگر كوبيده بودم بهت باز هم دست چلاق شده ات را بلند ميكردي براي عذر خواهي ! باز پايم را روي گاز فشار ميدهم .. ضبط را خاموش ميكنم ... بعد از ۲۰ دقيقه فحش دادن به همه راننده هاي سر راهم به پاركينگ ميرسم ..كارت مغناطيسي رو روي جاي مخصوص ميكشم و مثل هر روز طبقه دوم رو به روي اسانسورها پارك ميكنم .. ساعت ۸:۳۰ شركتم ..پشت ميزم مينشينم ..كامپيوتر رو روشن ميكنم ..مقاله اي كه راجع به "شامپاين" پيدا كردم رو ترجمه ميكنم و براي دوستم ميفرستم ..روزنامه رو ميخونم.. و مشغول بازنويسي ليست كارگران و حقوقهاي اين ماه ميشم .. ۱۲:۳۰ از شركت خارج ميشوم و راه اومده رو همون طور بد و بيراه گويان به همه راننده ها بر ميگردم..... بيخيال بقيه روز ! !‌خودم هم حال خوندنش رو ندارم
   
  بارون بهاري 11:30 PM يادداشت(0)
 
 

Monday, May 02, 2005

 
   
  خواب ِ خيابانهاي شخم زده شده براي كاشته شدن پايه هاي بتوني برجهاي جديد را ميبنم..و روزها اين كابوس را تحقق يافته ميبنم .. ميخواهم چشمم را برگردانم از اينهمه فضا كه تنگ ميشود و ديوارهاي سيماني كه براي خيابانها و كوچه هاي اين شهر ميسازند. كويت گويي شده كشوري كه دارد از نو ساخته ميشود ..زمين خوارهاي اين مملكت طبقه طبقه و بلوك بلوك هواي اينجا را غصب ميكنند و آسمان را هم در پستوي برجهايشان مخفي . زمين گرانبهاترين تجارت و جديدترين بازي و سرگرميشان شده , وقتي آسماني نماند حاضرند دوباره اين برجها را خراب كنند تا آسمان را وجب وجب به ديده هايمان باز بفروشند ؟ فكر ميكني متري چند است آسمان آيا از پس خريدش بر مي آيم؟ در هر خيابان نه ۱ يا ۲ و ۳ بلكه در هر ۲۰ متر ۱ برج و يك مجتمع جديد در دست ساخت است.. زماني نه چندان دور به هر سو نگاه ميكردي وسعتي بود كه خورشيد را ببيني اما اين روزها تنها ميتوان به سمت دريا نگريست . هراسم از اين است كه به زودي آنجا را هم شخم بزنند . كويتِ‌ اين روزها هيچ شباهتي حتي به كويت ۱ سال پيش ندارد چه برسد به كويت دوران كودكيم . اين تابلوهاي سيماني با شيشه هاي رنگي رنج روزها و كابوس شبهايم شده . صفحه اقتصادي روزنامه مينويسد قيمت زمين در كويت برابري ميكند با همتاي خاكيش در مانهاتن و من ميخوانم اين روزها بعد از نيويورك كويت سيماني ترين شهر دنياست .
   
  بارون بهاري 7:21 PM يادداشت(0)