دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Saturday, December 24, 2005

 
   
  و اما عشق بهتر است يا ثروت ؟ يا فوتبال ‌؟‌يا سياست ؟‌ يا بي ام و ۶۴۰ آي ؟‌ يا توت فرنگي ؟ يا سرسره بازي و چت بازي ؟ يا بلاگ نويسي ؟‌يا .....
البته واضح و مبرهن است كه همه اش اما اگر هيچكدام نبود لاجرم ازدواج !
و اما عشق همچون بستني و قاقا ليليه كه خيلي هم خوشمزه است به بعضي ها ميسازه و خوش خوشانشان ميشه و به بعضي اصلا و موجبات آكنه و غمباد ميشه !
و صد البته هميشه پرسش ِ‌ " اين عشقه يا هوسه " به دور باطل خود ادامه ميدهد ..
و اما همسر همان هماي سعادت و نيك بختي است كه پس از آن دل خلق خدا آرام ميگيرد كه به سر منزل مقصود رسيده اند و عابران آشنا و نا آشنا مطمئن ميشوند كه فرد مذكور عاقبت به خير شده و در نهايت شادكامي در حال گذران زندگيست و ايشالا به زودي هم يك كوچولو پيدا ميكنه كه شاديش كاملتر بشه !!‌
درست مانند برقعه و بارگاه زرين بالاي مقبره امامزادگان كه از هر نقطه اي به آن بنگري درخشش ملكوتي داره !! و به قول شاعر يو ويل نور ميس ايت ايون فروم ۱ مليون مايل .
خوب و اما...باز هم واضح و مبرهن است كه با كفش نميشه رفت تو حرم امامزاده ! چون كلي بپا و مراقب داره كه حريم و حرمت امامزاده خدشه دار نشه و چادر بر سر و پا برهنه باشي .
آها صحبت عشق بود... و اما عشق هم واسه خودش مياد زيارت اما چون هيچ مراقبتي رو بنده نيست هيچوقت تو حرم راهش نميدند ! چون عشقش ميكشه كه عشقكي زيارت بكنه , بي چادر و لخت و پتي و شايد هم با كفش ِ قرمزِ‌ اكليلي پاشنه ۲۰ سانتي ! اين هم كه نميشه كه ! واسه همين هيچوقت نميتونه بياد زير گنبد زرين و ميشنيه اون بيرونها .
و اما اين بود انشاي بسيار واضح و مبرهن من در مورد عشق / ازدواج /زيارت و امامزاده و امورات ديگر .
   
  بارون بهاري 6:00 PM يادداشت(0)
 
 

Thursday, December 22, 2005

 
   
  ۱ دقيقه ديگه مونده ..بيا امشب كه آخر پاييزه با هم جوجه هامونو بشمريم
   
  بارون بهاري 12:29 AM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, December 20, 2005

 
   
  يك روز مثل خيلي روزهاي ديگرِ در سال ۱۳۶۸

از طبقه دوم خونه و از پشت پنجره سرتاسري اتاقم برفي رو كه از صبح داره به شدت ميباره نگاه ميكنم , روي تختم دراز ميكشم و ساعتها تلفني حرف ميزنم . دم غروب كه ميشه مامان همون سئوالي رو مپرسه كه هر روز از من و خواهرم ميپرسه :‌"‌ مي آييد خونه مامان بزرگ ؟‌"‌ ميگم "‌بله "‌ و با هم ميريم اونجا و مامان بزرگ مثل هر شب چايي و شيريني مياره و آخر شب توي سرما با لرز و لعنت سوار ماشيني ميشيم كه هواي داخلش سردتر از هواي بيرونه و بر ميگرديم . همينكه توي ماشين ميره كه كمي گرم بشه ميرسيم و مامان ميگه پياده شو در رو باز كن و منهم مثل هر شب به مامان ميگم كاش ميشد تا صبح رانندگي كني و من توي ماشين بخوابم .
   
  بارون بهاري 10:56 PM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, December 06, 2005

 
   
  يادم باشد : امروزه مه گرفته كه زير لب به خودم تلقين ميكردم كه " آري ,زندگي شايد همين باشد "‌ آنها سقوط كردند . اول اندوه است و بعد خشم . نه .. زندگي نميتواند اين باشد ...مردن به خاطر بي كفايتي ديگران . عذا دار شدن و از دست دادن عزيز و جگر گوشه به خاطر سهل انگاري ديگران .
   
  بارون بهاري 11:23 PM يادداشت(0)
 
 

Saturday, December 03, 2005

 
   
  برايم توضيح داد كه چگونه اينشتين نيمي از عمرش را صرف كشف فرمول " everything" كرده و كشف نكرده , فرمولي براي توضيح تمام هستي !! ومن فكر ميكنم كه ميشد ... ميشود , روزي به همان سادگي ماده = انرژي است خيالمان راحت شود . " چرا " در بسياري از موارد آرامتر ميكند .
از امروز رسماً‌ عاشق اين فرمول "evernthing " كشف نشده , شده ام . چيز جالبي به نظر مي آيد به جالبي "‌مغولستان خارجي "‌.
لابد بعد از اين فرمول انسانها ديگر خرواري سئوالهاي جور واجور فلسفي نميكنند و همه چيز در اين فرمول جواب ميدهد . به همان سادگيه "‌هر عملي را عكس العمليست برابر و در جهت مخالف" ‌كه حتي آدمي مثل من هم كه غات ( قات !؟‌)‌ حالي اش نيست آنرا ميفهمد و بابتش نق نيمزند .
بعد از آن آدمها , كارها و ‌عكس العملهاي مختلفشان در شرايط مشابه , بي تفاوتيشان ,‌ انزجار و عشق و تنفرشان , طمع و دروغ و صداقتشان و .... هميشه و هميشه "‌چرا "‌ يش معلوم است فقط بايد برود بنشيند داخل فرمول EVERYTHING
   
  بارون بهاري 1:17 AM يادداشت(0)