دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Sunday, August 31, 2003

 
   
  كلمه ها
هنگام رقص
كلماتي را برايم زمزمه ميكند كه شباهت به هيچ كلمه اي ندارند
زير بازويم را ميگيرد و در بالاي ابرها ...در ميان مه ها مينشاندم
مرا با خود به شبهاي گلريز شده ميبرد
و من همچون كودكي در ميان بازوانش
مانند پري كه نسيم ميبردش, ميرقصم
خورشيد را پيشكشم ميكند
و تابستان را هديه ام ميدهد
و شاخه اي سبز از سلولوات
ميگويد كه گنج اويم و ارزش هزاران ستاره را دارم
و زيباترين قاب طبيعتم
كلمه ها ..كلمه ها...كلمه ها...
حكايتهايي ميكند كه بيخودم ميكند
رقص و حركت موزون پاهايم را فراموش ميكنم
كلمه هايي كه تاريخم را زير و زبر ميكنند
و از من در يك لحظه "زني " ميسازد
برايم قصري از توهم ميسازد
كه در آن سكني نميكنم
جز لحظاتي
جز لحظاتي اندك
آه ..
و باز ميگردم...باز ميگردم
باز ميگردم به ميزم .. و هيچ با من نيست
جز كلمه ها...كلمه ها..كلمه ها...
كلمه هايي كه همچون هيچ كلمه اي نيست

نزار قباني
   
  بارون بهاري 1:18 AM يادداشت(0)
 
 

Friday, August 29, 2003

 
   
  Pepole come pepole go ....
   
  بارون بهاري 4:01 PM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, August 27, 2003

 
   
  اين روزها اشعه هاي داغي از بلاگ خورشيد خانم ميتابه . اول كه خودش و حالا هم كه پينكفلويديشي كه با هيچ كس حساب شوخي نداره با پيامي كه با همه حساب شوخي داره و يكي از شوخ طبعتريي بلاگيستهاست ازدواج ميكنه . حتما خوشبخت ميشند ,‌ مطمئنم . چون قبل از هر چيز بدون هيچ ماسكي همو شناختند همونطوري كه همه ما در طول بيش از يكسال گذشته با افكار و احساسات اين دو تا دختر بدون هيچ سانسوري همراه و آشنا شديم . از اولين روزي كه خورشيد خانم رو خوندم اينقدر از رك بودن نوشتنش خوشم اومد كه گفتم آخ جون پيداش كردم اين چه خوب احساسات يكدختر رو مينويسه.. اما وقتي دست به كار نوشتن شدم ديدم كار هر كسي نيست كه جلوي ديگران عريان بايسته . هر روز خيليها ازدواج ميكنند ,‌عاشق ميشند و كلي اتفاقات قشنگ براشون ميوفته اما اين دو تا ازدواجِ قشنگ بصور خاص من رو هم مثل خيليهاي ديگه به شدت تحت تأثير قرار داده ... صدها برابر بيش از داستان اون عروسي ۳۵ مليون توماني . اميدوارم كه همه به همين بي شيله پيله گي و با همين رو راستي ازدواج كنند .
مباركتون باشه :)
   
  بارون بهاري 1:18 PM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, August 26, 2003

 
   
  خوندم كه سياره مريخ روز چهارشنبه به نزديكترين فاصله اش به زمين ميرسد و اين اتفاق هم اكنون بعد از گذشت ۶۰ هزار ساله كه داره مي افته و ديگر هم تا سال ۲۲۷۸ تكرار نخواهد شد. اگر اون عده رو كه ميگويند فردا اخرين روز دنياست رو كنار بگذاريم . نظر متخصصين علم نجوم اينه كه هيچ تاثير منفي روي زمين نداره اين نزديك شدن و فقط بدون چشم مسلح ميتوان مريخ را ديد. منِ عامي هم ميگم از آنجا كه سياره مريخ را هميشه سياره جنگ و آهن دانسته اند پس حتما فردا تعداد بيشتري در روي زمين كشته خواهند شد و آتش جنگها شعله ور تر خواهد بود. اما اي كاش دوباره كه مريخ به عقب بر ميگشت اين جنگها هم پاياني پيدا ميكرد.
***********
خيلي بي ربط :
احتمالا فقط توي امريكاست كه ميتونه يك دختر ۲۴ ساله كه ستاره فيلمهاي سكس XXX هست و يك مرد كه پايه گذار مجله ها و شبكه هاي سكس XXX هست و يك مرد ديگه كه بعد از اينهمه سال انگليسي رو با لهجه آلماني حرف ميزنه خودشون رو به طور جدي وارد انتخابات فرمانداري بكنند !
***********
شما هم اين لينكهاي كنار صفحه رو با خط اجوج و مأجوج ميبينيد ؟؟ هر دفعه بلاگ كساني رو ميديدم كه لينكهاشون اينجوريه ميگفتم آخه اين چه وضعشه ! كي ميفهمه اينها چي گذاشتند اين بغل دست !‌حالا خودم هم اونجوري شدم من بلاگ رولينگ نميخوام.. من لينكهامو ميخوام ‌:(
   
  بارون بهاري 11:23 AM يادداشت(0)
 
 

Saturday, August 23, 2003

 
   
  خسته شدم .. ذله شدم .. از مردان و پسرهايي كه شناختم و باهاشون دوستي كردم هر كدومشون يك كوله بار تجربه سكس داشتند .... اگه من يك پسري رو بخواهم كه نخواد بهم ثابت كنه كه اگه دو نفر راضي باشند سكس خوبه و اگه دو نفر نياز داشته باشند سكس خوبه و براي همين هيچ مشكلي توي يكي-دو تا يا دهها عشقبازي كه كرده وجود نداشته بايد كيو ببنم .. اگه من يك پسر كه اينهمه با اين و اون نخوابيده باشه بخوام بايد كيو ببينم .. :((
چرا بايد هميشه رضايت بدم كه خوب بابا غريزه است خوب بابا خواسته ديگه خوب بابا امل بازي در نيار خوب بابا گذشته رفته ديگه يكشب بوده يكماه بوده !!!‌ خسته شدم بخدا دلم يك پسر كه تنش رو مقدس دونسته باشه ميخواد . نه پسري كه تا يكي اغواش كرده و راضي بوده اينهم پريده باشه بغلش . نميخوام بهم بگه دختران خوبي بودند اونهايي كه اين باهاشون سكس كرده ,‌نميخوام بهم بگه با كلاسترين و فهميده ترين دخترها بودند. نميخوام بگه كه همه اش يك خوشگذروني يك شبه و چند شبه براي دو نفرشون بوده و تمام.. نميخوام
   
  بارون بهاري 7:06 PM يادداشت(0)
 
 

Friday, August 22, 2003

 
   
  با آشنايي حرف ميزدم تعريف ميكرد كه عروسي دوستش هفته قبل بوده و ۳۵ مليون تومان فقط خرج خريد و مراسم عروسي شده ..اقاي داماد ۳۰-۳۱ ساله متخصص قلب و عروق, عروس خانم هم متخصص اطفال . خيلي شنيدم كه مردم چه كارها ميكنند براي مراسم عروسي باشكوه تر و چشمگيرتر اما آيا ۳۵ ميليون تومان يك كم زياد نيست !‌منكه حساب خرج و دخل توي ايران خيلي دستم نيست اما آخه ۲ تا دكتور جوان مگه چقدره در آمادشون كه براي آرايشگاه و لباس و فيلمبرداي و جشن توي باغ همراه با چايخانه سنتي و پذيرايي ۳۵ مليون خرج كنند. پول خودشونه نوش جونشون اما نميدونم چرا هرچي بالا پايين ميرم باز مغزم بهم ميگه زياده اين خرج . شايد هم من دستم تو خرج نرفته حاليم نيست دنيا دستِ كيه .
   
  بارون بهاري 7:00 PM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, August 20, 2003

 
   
  به حرفهاش كه فكر ميكنم لبخند ميزنم , كمي بيشتر كه فكر ميكنم دلشوره و نگراني به تمام وجودم چنگ ميزنه . بهم وعده وعيد الكي نميده ..قصرهاي بلوري روي ابرها هم نميسازه ..اما اگه از دستم در رفت و خودم ساختم چي ؟ شرط دوستي چيه ‌؟‌شرط عاشقي چي ؟ اصلا مگه شرط بر داره ؟ اگه من نخوام چشم بسته راه را بگيرم و برم جلو تا وقتي كه يكصداي زمخت از جا بپرونتم كه داداش بن بسته برگرد چيكار بايد بكنم ؟ فرار كنم ؟ يا اصلا همين الان بگم تو اون ور جوي من اينور جوي آب بازيمون رو بكنيم ؟‌بهش بگم اصلا بپا كشتيهات طرف كشتيهام نياد ؟ بپا باد موافق قسمت من نيوفته تو بادبانشون ؟
من نميخوام چشمهامو ببندم و اعتماد كنم نميخوام هم كه فرار كنم نميخوام صورت مسئله رو مثل تمام ۲ سال گذشته پاكش كنم و بگم آخيش راحت شدم . نميخوام مثل تمام ۲ سال گذشته بگم خوب اينهم كه تموم ميشه پس چي فرقي ميكنه امروز يا هفته ديگه پس بگذار همين الان بگيم باي كه هر كي طرفه خودشه .
دلم ميخواد باز باور كنم كه اتفاقات خوب هم گاهي ميوفته و نشانه ها رو درست ديدم .
ديگه راهي كه روش تابلوي به سمت ناكجا آباد باشه نميخوام. قصه نيمه تموم نيمخوام. قصه ما به سر رسيد كلاغه به خونش نرسيد نميخوام . اما راه را ميخوام و قصه رو هم .
اينبار هم كه ميخوام نترسي كنم ميترسم آخرش خودم رو بدبخت كنم . نكنه آخرش بشم حكايت اون موشه كه توي لونه نميرفت تازه جارو به دمش بست
   
  بارون بهاري 11:21 AM يادداشت(0)
 
 

Monday, August 18, 2003

 
   
  آخرين آمار جمعيتي كويت بر اساس دو زير گروهِ كويتي و غير كويتي :
كويتي : ‌زنانِ ۴۴۸.۰۰۰ نفر - مردان ۴۳۶.۰۰۰ نفر = مجموع كويتها ۸۸۴.۰۰۰
غير كويتي : زنان ۴۹۰.۰۰۰ نفر - مردان ۹۸۹.۰۰۰ نفر = مجموع غير كويتيها ۱.۴۷۹.۰۰۰

كل جمعيت كويت : ۲.۳۶۳.۰۰۰
   
  بارون بهاري 8:34 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, August 17, 2003

 
   
  با همه بلاگهايي كه هر روز ميبنيم و ميخونم بعد از يكسال هنوز هم زيباترين ,‌لطيفترين , انساني ترين , عميقترين , تآمل بر انگيزترين , عاشقانه ترين و ... ترين بلاگِ مردانه در چشم من شاهينه . هر بار كه دلتنگستان رو باز ميكنم يكبار ديگه عاشق شاهين ميشم مثل هر بار قبل ترش . خدا رو شكر كه دست نيافتني و دوره و گرنه توي اين سنگدلي ناخواسته كه عاشق هيچ مردي نميشم .حتما كار اساسي دست خودم ميدادم .
******
يادمه خيلي خيلي وقته پيش توي تلفزيون ايران توي اين برنامه ها كه فيلمهاي تجربي رو پخش ميكنه يكيش مستندي بود در مورد مردي كه توي ده و صحرا و بيابان با آنچنان شرايط بد و قحطي گونه اي سر ميكرد كه كارش روزها فقط اين بود كه دنبال رد مورچه ها رو توي بيابان بگيره و بعد لانه شون رو گود ميكرد و آنچه رو كه مورچه ها جمع كرده بودند ميريخت توي كيسه اي كه همراه داشت ,براي سير كردن خانواده اش . شايد ۱۰ سالي پيش اين مستند ۱۵ دقيقه اي رو ديدم اما خيلي وقتها جلوي چشممه و هنوز در اين درگيري اخلاقي هستم كه حق با اون انسانه يا با مورچگان ذخيره از دست داده يا اصلا اينجا حق و ناحقي وجود داره يا نه .
   
  بارون بهاري 8:08 PM يادداشت(0)
 
 

Saturday, August 16, 2003

 
   
  خوب اينطور كه معلومه بعد از ۳۰ ساعت برق نيويورك هم برگشت. من كه تا ديدم مثل روز محشر نيويوركيها ريختند توي خيابانها ,‌اول ياد راهپيماييهاي يوم الله ۲۲ بهمن و قدس افتادم بعدشم گفتم خدا به خير كنه ايندفعه بوش كجا را براي بمباران انتخاب ميكنه . آخه طفلي آمرييكايها ترسيدند يكي بالاخره بايد تاوان ترسيدن اونها رو بده ديگه شهر هرت نيست كه ! آمرييكاييها در قدم اول كانادا رو مسئول برق رفتگي شمال آمريكا ميدونند كه خرابي در سمت كانادايي باعث فشار آوردن به شبكه در سمت آمريكايي و بي برقي يك منطقه ۵۰ ميليوني در آمريكا شده . اما خوب , بوش دامت حفاظاته فعلا دست نگه داشته كانادا رو بمبارون نميكنه تا يك كشور بي پدر و مادر يتيم رو پيدا كنه و بگه كه اون شبكه برق كانادا رو از كار انداخته و دريم دام دام بزن بريم بمب بازي !
اما خدائييش همه زندگيشون رفت رو هوا ۲۴ ساعت ! نه مترويي كه برسونتشون خونه نه پول نقدي كه يك شب رو باهاش سر كنند نه عابر بانكي كه ازش پول بكشند و نه حتي قفلهاي الكترونيكي اتاقهاي هتل كار ميكرد كه برند توي اتاقها ! تازه اون بيچاره هايي كه هنوز ترس ۱۱ سبتمبر رو داشتند گير كردن تو آسانسور و مترو چه دماري از اعصابشون در آورده . اينهمه هم كه هر روز دولت به مردم اخطار ميكنه كه مواظب حملات تروريستيي كه در راهه باشيد ! خلاصه كه كم كم بايد شعار نيويورك از I LOVE NY به I Scare of NY تغيير كنه.
**************
خوابم مياد ...خسته ام و كلافه.. ميترسم باز دروغ شنيده باشم..سرم درد ميكنه . نميخوام بخوابم ميخوام همينجا بشينم و اخم كنم و به مونيتور نگاه كنم . ميخوام اينقدر همه جام درد بگيره كه يادم بره فكر كردن به اينكه نكنه بهم داره دروغ ميگه . دلم نميخواد فكرهاي صورتي بكنم . ميخواهم درد بگيرم اينقدر كه شايد شنيدن دروغ كم دردتر بشه .
   
  بارون بهاري 1:16 PM يادداشت(0)
 
 

Thursday, August 14, 2003

 
   
  وقتي بهش ميگم :‌تو مثل يك دست لباس "‌آرماني‌"‌ هستي و منو يك دگمه شاه عبد العظيمي كه ميخواهي به زور به لباست بدوزي ..لحنش رو دوست دارم كه در جوابم با فارسي شكسته اي كه بلده ميگه بشين سر جات گردو بشكن اينقدر هم فيل هوا نكن ! هر چند اصلا نميفهمم اين ضرب المثل و حرف را از كجا آورده يا دقيقا چي معنايي دارد !

********

من معني آهنگ "‌‌پردونو "‌ (perdono) رو ميخواممممممممم
   
  بارون بهاري 7:43 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, August 10, 2003

 
   
  بعضي از اتفاقات ذره اي از تلخيشون كم نميشه حتي با گذشت زمان
   
  بارون بهاري 8:05 PM يادداشت(0)
 
   
  خووووووب روز ننوشتن هم گذشت و حيف كه اكثر بلاگهاي پر بيننده حتي به خودشون زحمت اينكه اشاره اي هم به موضوع بكنند ندادند . در هر حال كه براي من كه خوب بود چون كلي نوشتنم گرفت . الحق كه ما هم وارثين همون پدري هستيم كه ميوه ممنوعه رو خورد , پر از وسوسه و استقلال رأي و ميل به دست دراز كردن به ممنوعها .
هوا همچنان افتضاحه اصلا نميشه آدم پاشو از خونه بيرون بگذاره , جمعه نيمساعتي رفتم كنار دريا خفه شدم ناچار مثل همه مردم پناه بردم به بازار سر بسته كه اونجا هم اينقدر شلوغ بود كه فرار رو بر قرار ترجيح دادم حتي توي كافي شاپهاش هم جايي براي نشتستن نبود . دوباره يكي از اون مراحل خالي بودن مفرط بدون هيچ طعمي رو دارم پشت سر ميگذارم . يك روزگاري به دوستم ميگفتم زندگي طعم تلخي هم بده بهتر از اينه كه بدون هيچ مزه اي باشه . هر چي روحم و ذهنم رو از بالا به پايين و بالعكس اسكن ميكنم نه به غمي بر ميخورم نه به شاديي . البته خيلي بهتر از وقتهايي كه هر چي ميام تكون بخورم از درون تيزيهاي يك شيشه شكسته همه جا رو زخمي ميكنه .
************
دوستم ميگه آدمها ۲ دسته اند :‌ كارمندها و رئيسها
من ميگم آدمها دو دسته اند :‌با معرفتها و بي معرفتها
اصلا من ميگم چرا بايد انسانها رو ريختشون توي شيشه و مثل نمك و فلفل و ادويه روشون يك برچسب چسبوند كه : اين يك ليسانسه است . اين يك فوق ليسانسه است . اين يكي دكتر است . اين شيشهء ليسانسهء خوشگل ماشين دار است . اينهم شيشه مدير عامل داراي ۶ تا مدرك تحصيلي است
دوستم از بالا رفتن و رفتن و پيشرفت و تلاش كردن براي رئيس بودن ميگه . من فقط يك وجبي محبت كردن و محبت ديدن ميخوام.
دوستم بهم پوزخند ميزنه و ميگه تورو خدا نگذار فكر كنم اينقدر آرزوهات حقيره
و من پيش خودم فكر ميكنم پس بايد يك رئيس بود و محبت كرد تا در دنياي دوستم جا داشت
*****************
خوب اگر بر فرض محال کسي تا حالا اين پست رو توي بلاگ زهرا نديده من هم اينجا مينويسم چون وحشتناک زيباست

پسر آذري
آفتاب را به تو نمي دهم، تاخرده خرده بشکني اش و از آن هزار ستاره بسازي
ماه را به تو نمي دهم، تا بخاطر کوه نور ، درياي مرواريد را انکار کني
ستاره ها را به تو نمي دهم ، تا بگوئي خوشا شب هاي بي مهتاب
آسمان را به تو مي دهم، تا نداني با آن چه بايد کرد

باز هم چون بعدا پيدا کردن اين جمله توي آرشيو زهرا کار حضرت فيله و هر روز کلييييييي مينويسه اينو براي خودم اينجا کپي ميکنم که هر وقت خواستم جلوي چشمم باشه بيام به بلاگ خودم سر بزنم
از کتاب نامه هاي عاشقانه يک پيامبر
- هنگامي كه در شهري عظيم، بيگانه هستم، دوست دارم در اتاق‏هاي گوناگون بخوابم، در مكان‏هاي گوناگون غذا بخورم، در خيابان‏هاي ناشناخته قدم بزنم، و گذر مردمان ناشناخته را نظاره كنم. مسافر تنها بودن را دوست دارم...
***********
يكي به اسم "‌ رها بيدار"‌برام يك ايميل فرستاده كه ۴۱ كيلو بايت هم هست . اصلا نميدونم كيه و جرأت هم نميكنم كه بازش كنم چون هميشه ۴۱ كيلو بايتيها خطرناكند يا حداقل سواد من تا اين حد قد ميده . چيكار كنم ؟ جناب رها بيدار اگه اينجا سر ميزني ميشه كامنت بگذاري كه چي به چيه ؟
   
  بارون بهاري 10:57 AM يادداشت(0)
 
 

Saturday, August 09, 2003

 
   
 


   
  بارون بهاري 6:55 PM يادداشت(0)
 
 

Friday, August 08, 2003

 
   
 


وضعيت هوا :‌افتضاح با رطوبت احتمالا ۳۰۰% با مقياس من البته

وضعيت روحي :‌۱۰۰% آبي و آسماني و بهاري و كلي گل گلي :)

اين هفته خيلي ۷ روز قشنگي داشت . اولش كه مامان و خواهر كوچولوي ناز نازيم اومدند و كلي خوش بحالانم شد و كلي احساس آدمي كردم و حس اينكه من هم خانواده دارم و منهم يك مامان دارم كه لوسم كنه و يك خواهر كه بوسم كنه بهم دست داد . بعدش هم بدون آگهي و دعوت بهمكاري و چك و چونه يك دوست خيلي نازنين پيدا كردم . اولش با يك تلفن شروع شد كه كلي شوكه ام كرد و عزيزي كه اومده بود كويت و بعدش اينقدر خوش خوشانم شد كه حساب روز و روزمرگي از دستم در رفت . خدايا خيلي ممنون كه به هيچ كس بيش از طاقتش تنهايي نميدي .. خدايا تو را خدا به همه خانواده هاي خوب خوب و دوستهاي خوب خوب بده.

خدايا باز هم برام مثل اين دوست خوشگل ماماني و متواضع و خوش اخلاق بفرست فقط يك كم مدت برنامه رو طولاني تر كن .
   
  بارون بهاري 11:19 PM يادداشت(0)
 
 

Thursday, August 07, 2003

 
   
  اينو توي يكي از نظر خواهيها ديدم . از اونجا هم كه اين چند روز هر چي ميام بنويسم اصلا نميتونم ۲ تا جمله قابل فهم بسازم كپي كردن حرفي كه زيباست مقرون به صرفه تره فعلا :
قولي و گلي يکديگر را دوست بداريد اما, از عشق زنجير مسازيد: بگذاريد عشق همچون دريايی مواج ميان ساحلهای جانتان در تموج و اهتزاز باشد. جامهای يکديگر را پر کنيد اما از يک جام منوشيد. از نان خود به يکديگر هديه دهيد اما هر دو از يک قرص نان تناول مکنيد. به شادمانی با هم برقصيد و آواز بخوانيد اما بگذاريد هر يک برای خود تنها باشيد. همچون سيمهای عود که هر يک در مقام خود تنهاست , اما همه با هم به يک آهنگ مترنمند. دلهايتان را به هم بسپاريد اما به اسارت يکديگر ندهيد. زيرا تنها دست زندگی است که می تواند دلهای شما را در خود نگه دارد. در کنار هم بايستيد , اما نه بسيار نزديک: از آنکه ستونهای معبد به جدايی بار بهتر ميکشند, و بلوط و سرو درسايه هم به کمال رويش نرسند...

از کتاب پيامبر خليل جبران خليل
   
  بارون بهاري 9:28 PM يادداشت(0)
 
 

Monday, August 04, 2003

 
   
  اتاقي از آن خود...ادما خيلي گناه دارن.خيلي طفلكن!نگاه به خودتون بكنيد؟با چه سرسختي و غرور مسخره اي جلوي گفتن "هي يارو دوست دارم واي ميستيد؟"با چه شقاوتي از دوست داشتن هم دوري ميكنيد؟با چه سرسختي مضحكي مي خوايد به همه نشون بديد كه ادم غير معمولي هستيد؟؟و همه بايد ازتو ن حساب ببرن؟؟ و بترسند كه بخوان باهاتون دو كلمه حرف بزنن؟ما خيلي طفلكيم!!
   
  بارون بهاري 12:02 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, August 03, 2003

 
   
  دوست ندارم انتظار كشيدن كسي را كه قدر انتظار و لحظات از دست رفته را نميداند
   
  بارون بهاري 12:34 PM يادداشت(0)
 
 

Saturday, August 02, 2003

 
   
  Nc پرسيده "‌‌آبي كوچك آرامش "‌يعني چي . شايد اولين روزي كه اينجا نوشتم بايد راجع بهش حرف ميزدم اما خوب اون موقع نه تايپ زياد توي اديتور رو بلد بودم نه تمپلتم اجازه ميداد كه بيش از ۳-۴ خط پست كنم و نه خيلي چيزهاي ديگه .
آخرين باري كه ايران بودم يك دختر ناز و دوست داشتي بهم چند تا كتاب كادو داد از جمله كتاب "‌آبي كوچك ارامش "‌ را كه خيلي وقتها يار تنهاييم شد . اين كتاب در برگيرنده اشعاري متفاوت با الهام از آيين دائو است كه توسط اويتا و پل ويلسون گرد آوري شده .خيلي ها اين كتاب رو خوندند اما براي كساني كه مثل من شانس اينو نداشتند كه كسي بهشون كتاب رو پيشكش كنه يا از روي قفسه يك كتاب فروشي برش دارند قسمتي از مقدمه كتاب رو مينوسم :‌
"... ‌امروزه همه انسانها از هر رنگ و فرهنگي در يك اصل اساسي مشتركند و انهم تلاش براي يافتن آرامش ...يكي از آيينهاي دست يابي به آرامش ‌دائو است كه البته با هر گونه تلاش عمدي
جهت دستيابي به آرامش مخالف است ..... اساس مكتب دائو در يك جمله خلاصه ميشود :‌ سكون اساس حركت است . سكوت آغاز دانش است و اگر ميخواهيم چيزي را از كسي بگيريم نخست بايد آن را به او بدهيم .....بگذار همه چيزها راه طبيعي خود را طي كنند ‌,‌در كار آنها مداخله نكن .
آبي كوچك آرامش فرصتي براي دوباره پيدا كردن خويش از طريق پيدا كردن ديگري در دنيايي است كه ديگر كسي فرصتي براي رسيدن به آرامش ندارد "
************
مورچه هاي عزيز و بيچاره اي كه امروز صبح وقتي بلوز دامن جديدم رو پوشيده بودم و با كفشهاي پاشنه بلندم با اعتماد به نفس و محكم از رويتان رد شدم مرا ببخشيد . اگر در آخرين لحظه كه ديدمتان محل پايم را عوض ميكردم حتما پخش زمين ميشدم و خوب شما ميدانيد كه يك انسان نبايد بيافتد چون خيلي مغرور است و خيلي محكم قدم بر ميدارد

   
  بارون بهاري 10:04 AM يادداشت(0)