دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Monday, February 27, 2006

 
   
  پدرم ميگويد :‌سخت ميگيري دختر . خواهرم ميگويد : گذشت داشته باش خواهر .
و من مستأصل و خسته تا مغز استخوان نشانِ آنجا كه سخت تگرفتن و بخشش را مي آورند خيلي وقت است گم كرده ام . هر بار در مغزم در قلبم جايي را حفر ميكنم به اميد يافتن گنجينهء بخشش ام و در نهايت اشتباه رفته ام به تونلهاي خاطراتي كه مرا از هر بخششي دور ميكند . بيراهه است همه بيراهه است اين تونلهاي تو در تو ...
   
  بارون بهاري 8:27 PM يادداشت(0)
 
 

Saturday, February 25, 2006

 
   
  از بلاگ دريا
...
منِ درونيِ من
نه فرزند است
نه مادر‌
نه خواهر
نه همسر است‌
نه دوست
نه رفيق‌.
منِ درونيِ من
مرا باور ندارد و
هر صبح
كه از خواب بر‌مي‌خيزد
مرا از ياد برده و باز‌نمي‌شناسد‌
. ...
منِ درونيِ من
با من سرِ جنگ دارد و
راحتم نمي‌‌گذارد‌.
آن‌‌گاه كه مي‌خواهم بي‌تفاوت باشم بر‌آشفته مي‌شود
و آن‌‌گاه كه مي‌خواهم سكوت كنم به صدا در‌مي‌آيد‌.
منِ درونيِ من
مرا د‌گر‌گونه مي‌خواهد‌.

آزاده سپهرتابستان 1996
   
  بارون بهاري 9:05 PM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, February 22, 2006

 
   
  پيرمرد ۲ ماه پيش در اتاقش سرگيجه گرفت و سرش به لبه ميز خورد و خونريزي كرد . در آخرين لحظات نوهء پيرمرد صدايش را شنيد و به پسرِ پيرمرد تلفن زد تا او را به بيمارستان برسانند. پيرمرد ۲ هفته اي بيمارستان بود و بعد از انجام تمام تستها و معاينه ها و تعويض خون صحيح و سالم روانه خانه و كار شد و ۳۰ كپي از گزارشِ سلامتي كه پزشكان برايش نوشته بودند گرفت .پيرمرد ۱ ماه پيش براي قدرداني از ۲ نفري كه او را به بيمارستان رساندند ( نوه و پسرش )‌به هر كدام يك چك ۴۲.۰۰۰ هزار دلاري داد .پيرمرد سهامدار بانك هم بود و ۳ هفته پيش به لبنان رفت و به مدير بانكي كه در لبنان سهامدارش بود گفت كه چون يك مليون و نيم دلار سهام عرضه شده براي فروش رو به او نداده اند تمام پولش را از بانكشان خواهد كشيد .پيرمرد ۲ هفته پيش به قاهره رفت تا....پيرمرد چهارشنبه به خانوادهء يكي از كاركنان تلفن زد و مرگِ مردِ خوانده شان را تسليت گفت .پيرمرد صبح پنج شنبه مرده در رختخوابش خوابيده بود .جسدِ پيرمرد شنبه از قاهره به كويت آورده شدپيرمرد يكشنبه صبح به خاك سپرده شد .اين بود پايان داستان پيرمردي كه ۶ سال برايش كار ميكردم و ۷۳ سال عمر كرد . ‌" رئيسم "‌‌.
   
  بارون بهاري 7:49 PM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, February 21, 2006

 
   
  عجيبه !! بلاگر خود به خود پست آخرم رو خورده !
   
  بارون بهاري 11:33 PM يادداشت(0)
 
 

Thursday, February 16, 2006

 
   
  مدتها بود كه از گوشه و كنار تعريف و تمجيدِ كتاب " زندگي پيش رو " نوشته رومن گاري و "‌لكه هاي ته فنجان " رضا ارژنگ رو ميشنديم ,پس از مدتها كتابها رو دوستي برام فرستاد و ۲ ماهي هست كه به دستم رسيده , هفتهء گذشته هر دو رو خوندم . مونده ام انگشت به دهان كه اين قوم از چي كتاب خوششون اومده . ۲ نوشته به شدت نخ نما بدون اينكه يك صفحه اش باعث تأمل يا تحسين بشه ! از وقتي خوندنشون رو تمام كردم شديد رفتم تو فكر كه من در كتابخوني و درك معاني عاجز شدم يا كتابخون ايراني اينقدر ساده پسند .
چيزي كه زياد بين ايرانيها متوجه شدم حركتهاي موجيه . يك دفعه همه "‌پائولو كوليو "‌ و " ميلان كوندرا "‌خوان ميشند . يكدفعه همه يوگا كار ميكنند ,‌يكدفعه همه كتاب "‌عادت ميكنيم "‌ميخونند , يك دفعه همه وبلاگ مينويسند يك دفعه همه خداحافظي ميكنند و خلاصه قس عليهذا.
از اين حركت موجي ميشه ۱ مليون مثال زد كه در همهء بخشهاي زندگي يك ايراني بروز ميكنه از طرز لباس پوشيدن تا راه رفتن و خنديدن و دست دادن و تحصيل كردن و حتي فكر كردن !!
به يكباره اكثريت مانتو صورتي-سفيد-آبي پوش ميشند يكباره همه ميخواهند پزشكي بخونند و يا يكباره همه ميخواهند مهندس برق - مكانيك -كامپيوتر بشند ! يا همه فمنيست باشند يا ...
لحظاتي مثل الان حس ميكنم فرديت انسان ايراني به شدت از بين رفته . هر چند هميشه نمونه هاي نقض كننده وجود داره .
   
  بارون بهاري 11:50 AM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, February 14, 2006

 
   
  IF you really LOVE me say " Yes"
IF You dont LOVE me " Confess"
But please dont tell me " Perhaps " "perhaps " Perhaps
   
  بارون بهاري 8:00 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, February 12, 2006

 
   
  اون روزها موقع خريدِ كيف جيبي مهمترين فاكتورِ انتخابم جا عكسي اش بود و تعداد عكسهايي كه ميشد توش جا داد . كيفم بيشتر آلبوم عكس بود تا جاي پول . اين روزها فقط جاي ۲عكس كافيست , دو خواهرم .
   
  بارون بهاري 5:58 PM يادداشت(0)
 
 

Saturday, February 11, 2006

 
   
  اين روزها حتي براي ساده ترين سئوالها جوابي ندارم
   
  بارون بهاري 9:33 PM يادداشت(0)
 
 

Friday, February 10, 2006

 
   
  مردم غالباً‌ به دردِ دلت كه گوش ميدند دواطلبانه نيست حتي اگه قبلش اصرار كرده باشند كه ميخواهند اونچه توي دلت ِ رو بدونند . همه اش وسط ِ حرف منتظر لحظه اي هستند كه شروع كنند به تعريف اينكه همين بلاها بلكه خيلي بيشترش سر اونها هم اومده و اصولا اونها بيش از تو با اين دردها آشنا هستند .
   
  بارون بهاري 9:01 PM يادداشت(0)
 
 

Monday, February 06, 2006

 
   
  از همه داستانها ياد گرفتم كه يكطرف جبهه خوبهاست يكطرف جبههء بدها . يكطرف دزدهاند يكطرف پليسها . نميدونم آخر داستاني كه هر دو طرف جبهه بدها هستند چطوري تموم ميشه براي همين گيجم .تو فيلم "‌Kingdome of heaven " قهرمان فيلم ميگه :‌" ما ميجنگيم نه براي ديوارهاي شهر (‌اورشليم ) بلكه براي مردم درون شهر " , وقتي هم صلح ميكنه براي جلوگيري از كشتن مردمه .داستانها و فيلمها خلاصه اي از سرنوشت انسٍ اما داستان ما مثل بقيه داستانها نيست . حكومتي داريم كه براي حفظ ديوارهاي شهر حاضر به كشتن تمام آدمهاي شهره .
   
  بارون بهاري 10:48 PM يادداشت(0)