دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Sunday, January 30, 2005

 
   
  اومد !!!‌ كسي باورش ميشه كه اومد ؟ هميشه ميدونستم خدا بازيهاي عجيب و غريبي براي سرگرم كردن بنده هاش داره ... درست زماني كه ايمانم رو به خواستنم از دست دادم اومد .
الان زيبام خيلي زيبا.. پوستم سفيد مهتابيه گونه هام سرخ گل بهي .. چشمهام خندونه تهش گريون شايد هم بالعكس . كاش كنارم بود و چشمهامو ميديد .
ميدونم كه اين موندن هميشگي نيست اما من زيبام و قلبم به جاي طپيدن ميلرزه .
ميخواستم تو تعبير خواب ديشبم باشي و شدي . امشب بيخوابم اما بايد بخوابم چون مطمئنم كه عاشقانه ترين روياها را خواهم ديد

ديونه جونم حق با تو بود .. دروغ نيست
   
  بارون بهاري 2:06 AM يادداشت(0)
 
 

Friday, January 28, 2005

 
   
  پسره ميدوه .. هوا تاريكه و كمي نگرانه ..دنبال چيزيه يا كسي ..باز هم ميدوه , كم كم يادش مياد كه دنبال چيه . ميدوه در حاليكه كم كم بغض هم همراهش ميشه . ميرسه پشت شيشهء يك كلاس .. همه نشسته اند پشت صندليشهاشون . ديوارِ رو به حياط شيشه ايه , با انگشت ميزنه پشت شيشه , همه بر ميگردند بهش نگاه ميكنند اما نگاه پسر فقط روي يك دختره و قلبش از ترس اينكه مبادا دختر برنگرده نگاه كنه داره ميايسته . با اصرار بيشتري به شيشه ميزنه ..دختر برميگرده نگاه ميكنه اما بدون لبخند ..به چشمهاي پسر كه اشكهاشو نگه داشته نگاه ميكنه و مياد بيرون . پسر نه فرصت سئوال كردن به دختر ميده نه تعجب كردن بلافاصله محكم بغلش ميكنه و سرش رو كنار گردن دختر مخفي ميكنه كه اشكش معلوم نباشه ...اونقدر چسبيده به دختر و محكم بغلش كرده كه هر دو تعادلشون به هم ميخوره و به زمين ميافتند اما همونطور محكم دختر رو در آغوش گرفته ...
از خواب كه بيدار شدم پسرك زير پوستمه ...نگاهش..حسش..ترسش از اينكه دخترك از بغلش جدا بشه ... لحظه اي شك نميكنم كه خودم بوده ام ولي چرا خودم رو پسر ديده ام رو نميدونم .
   
  بارون بهاري 11:20 PM يادداشت(0)
 
 

Monday, January 24, 2005

 
   
  امروز صبح بعد از ۴ روز تعطيلي وقتي پامو از خونه بيرون گذاشتم مطمئن شدم حالا كه از اين ۴ روز جون سالم به در بردم پس ميتونم از هر اتفاق ديگه اي جون سالم به در ببرم !
از تمام عيدها و تعطيليها متنفرم چون اين زمانهاست كه بيش از هر وقت ديگه اي تنهاييم تو ذوقم ميزنه و همين زمانهاست كه كوچكترين علاقه اي به اينكه پامو از خونه بيرون بگذارم ندارم . حتي اگه شلوغي و ترافيك كلافه كننده اي رو كه به هيچ وجه نميشه ناديده گرفت , ناديده بگيرم , خانواده هايي كه روزهاي عيد و تعطيلي به طور سنتي دسته جمعي بيرون مياند رو نميتونم ناديده بگيرم . اينجور موقعها اگه مركز تجاري ,‌ سينما , رستوران , كنار دريا يا هر جا بخوام برم حس اون بچه مدرسه اي بهم دست ميده كه از روز نيمكت كشيدنش بيرون و براي تنبيه گفتند وايسا كنار كلاس .
بارون يكي از بهترين اتفاقاتيه كه براي بشريت افتاده اما وقتي روز شنبه ۲۰ ساعت پيوسته بارون باريد ( من ساعت نگرفتم روزنامه نوشت !‌من فقط صبح با صداي بارون بيدار شدم .. شب هم با صداي بارون خوابيدم ) و تنهايي تمام روز نشستم رشد موهاي سرم رو توي ايينه تماشا كردم كار به جايي رسيده كه در ۲۴ ساعت گذشته مثل خانمهايي كه دچار افسردگي پس از زايمان ميشند من هم اين ۲ روزه دچار افسردگي پس از تعطيلات شدم !
اين بود انشاي من در مورد تعطيلات عيد سعيد قربان .
   
  بارون بهاري 8:02 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, January 16, 2005

 
   
  شنيدي ميگند اگه يك چيزو با تمام وجود بخوايي از ته ِ ته ِ ته دلت بخواهي بهش ميرسي ؟ ................... دروغه ,‌همين .
   
  بارون بهاري 6:59 PM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, January 12, 2005

 
   
  من دلم رقت قلب می‌خواهد ... من دلم الاهم فی الاهم می‌خواهد ...
   
  بارون بهاري 10:43 AM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, January 11, 2005

 
   
  " آسمان وانيلي‌"

عاشق اون لحظه فيلمم كه روياهاي دنياي خواب ِ مصنوعي "ديويد" با كابوسهاي دنياي واقعيش قاطي ميشه و گيج و مستآصل در دنياي " lucid dream" شروع به دويدن ميكنه و با تمام وجود داد ميزنه " Techhhh support......tech support" و اون لحظه ميفهمه ۱۵۰ سال در خواب بوده و ميتونه تصميم بگيره كه به دنياي وانيلي خوابش برگرده يا دنياي واقعي كه در اون نه ثروتي براش باقي مونده نه دوستي و نهايتاً بيداري رو انتخاب ميكنه كه با پريدن از يكي از بلندترين ساختمانهاي تخيلي به دست مياد. پرواز ميكنه به سمت ِ سقوط و بعد از برخورد كسي صداش ميزنه :‌"‌ديويد ,‌ چشمهاتو باز كن "‌ و ديفيد چشمهاش رو باز ميكنه .
Do not forget no sweet is sweet with no sore
   
  بارون بهاري 10:51 AM يادداشت(0)
 
 

Saturday, January 08, 2005

 
   
  طالع بين

مرد نشست با نگاهي ترسان
فنجان قهوه اي را تامل ميكرد
طالع بين گفت :‌"‌ پسرم .. غصه نخور
عشق سرنوشت توست ...
پسرم ..‌ طالعت دنيايي هولناك است ... و زندگيت سراسر سفر و پيكار
.. بسيار عاشق خواهي شد .. و بسيار خواهي مرد
و آنگاه عاشق تمام زنان زمين خواهي شد .. و باز خواهي گشت همچون پادشاهي مغلوب
...
...
بسيار بصيرت كرده ام و بسيار ستاره ها ديده ام
اما تاكنون طالعي چون طالعت نديده ام
پسرم :‌"‌ غصه هايي نديده ام چون غصه هايت
سرنوشتت است كه تا هميشه بروي .. و در عشق بر لبه خنجر قدم زني و چون صدف تنها بماني
سرنوشتت است كه هميشه بگذري..
و مليونها بار عاشق شوي ... و باز گردي,‌بازگردي چون پادشاهي خلع شده .

قسمتي از قصيده "‌‌ طالع بين "‌ از نزار قباني
ترجمه :‌خودم
   
  بارون بهاري 6:24 PM يادداشت(0)
 
 

Monday, January 03, 2005

 
   
  ديدي گاهي تمام اعصاب حسيت روي پوستته ؟ نديدي ؟ خوب بگذار بگم چطوريه . اينطوريه كه قبل از ديدن يا شنيدن يا لمس كردن ..همه ء محركهاي داخلي و خارجي اول روي اعصابت كشيده ميشه. همه چيز به شكل زننده اي آزارت ميده .نور ,‌صدا ,‌ تصاوير ... همزمان صدها و هزارها كلمه و جمله از خوانده ها و شنيده هات توي ذهنت تاب ميخوره با پس زمينه ء‌ صدها و هزارها آهنگ و ترانه كه تا به حال شنيدي . تصوير مرد لاغر و تكيده اي كه ماهها پيش كنار خيابون گل ميفروخت دور و برت پرسه ميزنه ,‌ شروع ميكني به سرزنش خودت كه چرا فقط چند صد تومان بهش دادم چرا چراغ زود سبز شد چرا مجبور شدم برم چرا از ماشين پياده نشدم چرا بر نگشتم چرا هميشه فكر ميكنم بيش از آن كه بتوان كمك كرد از اين آدمها هستند . خاطراتت مثل ِ ارواح بدونِ هيأت و گاه با شكلهايي مبتذل مثل عابر هاي بي ملاحظه و بي ادب در يك بلوارِ‌ شلوغ و پر رفت و آمد مدام بهت تنه ميزنند . كم و بيش پاتو لگد ميكنند گاهي متلك ميگند و گاهي پوزخند ميزنند و گاهي لبخند سردي ميزنند كه نميداني از سر آشنايست يا غريبه گي گاهي هم بي اعتنا به اينكه چهره ات برايشان آشناست رد ميشند .
بعد به انساني فكر ميكني كه از بالاترين نقطه براي سقوط خود را به پايين پرتاب كرده و در دلت ميگويي آيا اسم او هم در كتاب ركوردهاي "‌ گينس‌"‌ هست .

براي زنده شدن , ابتدا بايد مرد
.......
قانون انسان .. زندگی است
و قانون زندگی , مرگ !
   
  بارون بهاري 1:39 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, January 02, 2005

 
   
  معلوم نيست چرا خوردو زرهي و مسلسل و سرباز گذاشتند توي اين دو روز گذشته ! درست مثل يكسال و نيم پيش موقع حمله آمريكا به عراق . شايد براي اينكه اگه اينجا هم سونامي اومد قبل از اينكه مملكت بره زير آب جلوشو بگيرند !!!! البته احتمال قويتر اينه كه چون توي سعوديه بمب گذاري شده اينها هم مثلا ميخواند يك غميشي اومده باشند كه مثلا دنيا در امن و امانه ! والا من كه نفهميدم .البته من خيلي چيزها رو نفهميدم . يكيش اومدن اين سال جديد ! جز يك آتش بازي كوچيك تو ساحل و پر شدن رستورانها و به راه بودن بزم‌ِ‌ بخر و بخور و عوض كردن تقويم ديواري دفتر كارم و البته تعطيلي روز شنبه كه از همه مهمتر بود ديگه هيچي.
۲ ماه پيش تعطيلات و جشن و بزن بكوب ِ عيد فطر..حالا هم كريسمس و سال ميلادي , ۱۸ روز ديگه هم تعطيلي ۴ روزهء عيد قربان و بخور بخور و "shoping" ويژه اش ! بعدش باز ميره تا ... حالا بعد ميگم تا كي ! ميره تا حدود ۳ هفته بعد تَرش ! تعطيلات و بزن بكوب عيد استقلال و عيد آزادي ! خلاصه كه اينجا كويت است صداي بنده !
برنامهء "Oprah" ديروز در مورد اين بود كه زنهاي ۳۰ ساله در كشورهاي مختلف چي كار دارند ميكنند و زندگيشون چطوره (‌زن مكزيكي كه خيلي جالب بود اما بگذريم ) اول با زن كويتي و نحوه زندگيش و وضع ماليش شروع كرد . تمام حضار فكشون رو زمين بود ! جالبترين قسمتش وقتي بود كه "اوپرا"‌ از خانمه پرسيد :"‌شما تو كشورتو ناراحت نيستيد كه زنان مورد تبعيض هستند و حق رأي ندارند " و قبل از اينكه خانمه جواب بده "‌اوپرا"‌ به شوخي اضافه كرد : ‌"‌ لا بد نه چون مشغول خريد كردن هستيد " و واقعا هم همينطوره .

پ‌ . ن : من يك زن كويتي نيستم . خواسته يا ناخواسته , خوشبختانه يا بدبختانه هم زندگيم مثل يك كويتي نيست .
   
  بارون بهاري 7:42 PM يادداشت(0)