دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Saturday, March 24, 2007

 
   
  ديدی مادرها بعد از زایمان اکثرا میگند « من غلط بکنم باز آبستن بشم » اما غالبا هم بعد از مدتی عذاب و فشار درد زايمان يادشون ميره و باز آبستن ميشن ؟ درد رو میشناسند حتی زمانهایی براشون نوع درد خیلی زنده است .مادرها گاهی بدون برنامه ریزی آبستن میشن گاهی با برنامه و گاهی به خاطر نیاز به یک کوچولوی جنبده یا به عشق ورزیدن یا حتی به خاطر کسل شدن از زندگیشون !حاملگی پیش میاد و مادر با لجبازی و عشق و به اختیار, درد لحظه جدایی جنین از بدنش رو به جون میخره.
شايد مجموعه ای از همين احساسات باعث شد که من با تو آشنا بشم و درد امروز رو بپذيرم.
   
  بارون بهاري 11:18 PM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, March 21, 2007

 
   
  رزلوشن سال جديدم اينه که تا جايی که ميتونم از انباشتگی پرهيز کنم و سعی کنم گذشته رو ببخشم و با ببخشش ادامه بدم . صبح تقویمهای سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۴رو ميريزم سطل آشغال. نميدونم چرا تا حالا دلم نميومد اينکار رو بکنم و به نوشته ها و شماره ها و رنگهاش وابسته بودم. بعد از ظهر ۲۰ تایی از نوارهای کاستم رو ميارم توی ماشين که در عرض ۲۰ دقیقه ای که تا رسیدن به محل کار رانندگی میکنم مرورشون کنم و بریزمشون توی سطل آشغال پارکینگ شرکت. نوار اول ..دوم..سوم..چهارم.. نوار پنجم رو که ميگذارم ....
درست مثل صاعقه روی سرم نازل ميشه, خشکم ميزنه , لا بد آدمهایی که شبح میبینند اینطوری میشند , یک روح یا جسم و روح ِ عزیزِ مرده ای جلوم ظاهر میشه . یک عشقِ مرده و به خاک سپرده شده . جسدی که سالها بر سر قبرش شیون کردم ..زاری کردم ..گل بردم و یاسین خوندم و خاک روی عکسش رو پاک کردم.
گیجم..نمیدونم این آهنگ اینجا چی کار میکنه .من حتی نميدونستم و نمیدونم اين آهنگ مال کيه فقط میدونم این آخرین آهنگ ساید A نوار سلکشنی که بهم دادی بعدها شد پای ثابت تمام سلکشنهام تا وقتی ایران بودم. انتظار دارم بی اختيار اشکی غل بزنه و از اعماق وجوم بياد بيرون ...چقدر با اين آهنگ گريه کردم چقدر شب زنده داری کردم چقدر احيا و اربعين و سالگرد گرفتم . اما خشکم..خشکِ خشک ..مغزم ..چشمم .. روحم .. جسمم . صاعقه زده...نه .. روح زده ..نه .. نيش خورده يا زخم خورده..کلمه پيدا نميکنم که چه مه .مرده ها گاهی مصرانه و لجوجانه دست از زير خاک بيرون ميارند و مچتو ميگيرند و ميبرندت زير خاک سرد.. پس لا بد من سردمه.
نشانه ها !! ها ؟! نشانه ها...
چرا حالا ؟ چند سال میگذره از آخرین باری که اینو شندیم ؟ ۴ سال ؟​ ۶ سال ؟ ۷ سال ؟ چرا امروز​! چرا اينطور. چرا اولين روز سال چرا سال ۱۳۸۶ بعد از دقيقا يک دهه !
ها... تازه الان چيزی از ناخود آگاهم فرياد ميزنه.. فرياد ميزنه که فهميدی چرا از تقويمها دل نميکندی ؟​ چون مصرانه ميخواستی تمام سالها و روزهای بعد از فروردین ۱۳۷۶ رو بشماری. دوباره همه چيز به عقب برميگرده .. کويتم..دارم ميرم شرکت..پاژرو سوارم.. اما اين من ِ خشک شده پشت فرمون انگار شده ​آن دختر ۲۳ ساله پشت فرمون رنوی سفيد مدل ۷۱ و داره سپر به سپر دووی سرمه رنگ توی چهار باغ و نظر غربی رانندگی ميکنه اونقدر نزديک که ميخواد برای آخرين بار چشمهاتو وقتی توی آیینه جلوی ماشینت نگاه میکنی ببینه .
دختر خشک شده پشت فرمون داره بيهدف توی خيابونها ميچرخه و با ديدن هر رنگ سرمه ای قلبش ميوفته کف پاش .
دختر خشک شده پشت فرمون ۱۰ ساله که ديگه اصفهان زندگی نميکنه .
دختر خشک شده پشت فرمون هوای اصفهان,خيابونهای اصفهان,ديوارهای دانشگاهش که انگار به امتداد تموم شهر طولانی بود ديگه داشت خفه اش ميکرد.
چرا حالا ! چرا امروز !! باز نوار برام میخونه :
شنیدم باز سراغم رو گرفتی
چی شد باز یاد این عاشق میوفتی
شنیدم گفتی که دلتنگ مایی
همین روزا سراغ ما میایی
اگه دنبال عشقی عشقت اینجاست
هنوز کنج دل دیوونه ماست
میدونستم یه روزی برمیگردی
زمونه کرد تو با ما بد نکردی
خودت نیستی ...خدات هست
نگات هست و صدات هست
به دل حال و هوات هست
به گوشم قصه هات هست
میدونستم میایی
دلم میگفت تو راهی... نرفتی تو ز یادم ... به گوشم قصه هات هست.
   
  بارون بهاري 6:58 PM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, March 20, 2007

 
   
  سئوال مهم اينه که ساعت ۳ صبح بيدار ميشيم با صورت نشسته رو بوسی کنيم يا نه ! من فردا مثل هر روز بايد بيام شرکت مخصوصا الان که رئيس محترم و مدير محترم تر از اون يکی رفته لبنان و اون يکی اردن و نميشه سنگر شرکت رو خالی گذاشت و درش رو تخته کرد.
من بيلان ساليمو هر سال روز تولدم ميگيرم. فکر ميکنم اکثرا همينطور باشيم . عدد سنيمون که عوض ميشه ميشينيم ببينيم چی بوده و کجا داريم ميريم.ولی میشه برای سالی که گذشت بگم که عمده ترین کارم نوشتن و خط زدن هدفهام بود . تمرکز کردن روی هر هدف به طور جداگانه و انجام دادنش .
صاحب خونه بشم . تيک
عشقی در زندگیم باشه . تیک
روز تولدم کنار يک رودخانه اروپايی باشم . تيک
يک سفر دينی / روحی /عقيدتی برم. تيک
يک سفر عاشقانه / عشقولانه برم . تيک
سرمايه ای برای مهاجرت تهيه کنم . تيک
خیلی از هدفها هم تیک نخوردند مثل : محل کارم رو عوض کنم...خوش اخلاقتر بشم ...مثبت تر به محیط اطرافم نگاه کنم ...آسون بگیرم و آسونتر به خودم و دنیا بخندم و .... لیستی که همینطور ادامه پیدا میکنه .
چيزهايی به دست آوردم و چيزهايی از دست دادم و میدونم هدفم در سالی که پیش رو دارم حمله کردن مصرانه تر به اهدافیه که هنوز تیک نخوردند .
مطمئن نيسم سال آينده «تو» باشی اما امیدوارم که جزو از دست رفته هام نباشی .
آها راستی ... « نوروز مبارک»
   
  بارون بهاري 6:57 PM يادداشت(0)
 
 

Thursday, March 15, 2007

 
   
  هميشه شبهاست که خيلی سخت ميشه..چيو ميگم ؟​ خودت ميدونی.
   
  بارون بهاري 11:44 PM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, March 14, 2007

 
   
  عاشق عکسهای دو نفرمونم . هيچ حرکت و ژست مصنوعی توشون نيست حتی اگه تمام اونچيزی که قبل و بعد از گرفتن عکس اتفاق ميوفته واقعی نباشه لبخندی که روی لبهامون و توی اون يک هزارم ثانيه توی فريم خشک شده تنها واقعيت ابدی به نظر ميرسه.
اون عکس کنار دریاچه که از عقب دستتهات دورم حلقه شده یا توی رستوران که نشستم توی بغلت و یا اون عکس توی کوه که شونه به شونه هم ایستادیم. هر بار نگاهشون میکنم دوباره عاشق عکسه میشم , عاشق لبخندم و عاشق لبخندت .
   
  بارون بهاري 5:52 PM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, March 13, 2007

 
   
  يک آرامشی هست مثل آرامش گاوهايی که ايستاده يا نشسته دارند علفشون رو نشخوار ميکنند .
يک آرامش ديگه هم هست مثل آرامش نشستن یا حرکت قو روی آب .
   
  بارون بهاري 7:47 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, March 11, 2007

 
   
  مثل شرط بندی برای تحمل زير آب موندن ميمونه . اونی که زودتر بگه دلش تنگ شده بازی رو باخته . گاهی هم لجبازتره زير آب ميمره و خفه ميشه.
   
  بارون بهاري 10:49 PM
 
 

Saturday, March 10, 2007

 
   
  تمام روز به خودم ميگم هيچيم نيست .. ميگم که ميتونم بی تفاوت ترين موجود خدا باشم و هستم .. ميگم چيزی به جز اين لحظه اهميت نداره..ميگم که کنار اومدن با سرخوردگيها يعنی اينکه بزرگ شدم و دارم از بزرگی ميترکم .. به خودم میبالم که بلد شدم چطور خودمو يک گوشه جمع کنم تا هجوم حرفهايی که توی گلومه بدون خفه کردنم بگذره .
تا شب که بنویسم من دختر بسیار بزرگی ام که میتونم تمام سرخوردگیهام رو مثل هوایی سوزنده وارد ریه هام کنم و سوزشش رو پذیرا بشم و نفسم رو بیرون بدم. برای آغاز روزی ديگه و هفته ای ديگه.
   
  بارون بهاري 12:17 AM
 
 

Thursday, March 08, 2007

 
   
  تصور ميکنم توی يک رستورانم توی تهران .
تصور ميکنم که تو رو با خانمی سر يک ميز ميبينم.
تصور ميکنم که کت و شلوار طوسی تیره ای پوشیدی با بلوز طوسی .
تصور میکنم خيره بهت نگاه ميکنم .
تصور ميکنم که تو هم متوجه نگاهم ميشی .
تصور ميکنم که بلند ميشم و ميام سر ميزت و بدون توجه به خانم همراهت بغلت ميکنم.
تصور ميکنم که اون لحظه هر دو عاشق ميشيم .
من تصور ميکنم چون به جادوی لحظاتی که هيچوقت نميايند نياز دارم .
   
  بارون بهاري 11:02 AM
 
 

Wednesday, March 07, 2007

 
   
  ظاهرا تمام کارهايی که يک آدم فعال و پر تکاپو روانجام ميدم . از خوردنیهایی با رنگهای مصنوعی و نوشیدنهای گازدار و چربیهای مصنوعی و آفتاب مستقیم دوری میکنم چون من یک انسان سالم زی هستم .
کار میکنم ,خريد ميکنم حتی خانه و ماشین . سفر میرم حتی مهاجرت میکنم . کتاب ميخونم فيلم ميبينم سينما ميرم قدم ميزنم و برای سفرهای آينده برنامه ريزی ميکنم . پس انداز ميکنم سرمايه گذاری ميکنم هديه ميگيرم و هديه ميدهم بغل ميکنم و گاهگاهی عشقبازی میکنم . تبادل نظر ميکنم و حتی بلاگ ميخونم و گاهی شايد پتيشنی هم امضا کنم برای نجات جهان یا جهانیان !
من افسردگی ندارم اما يک چيزی ,نه ! بیش از یک چیزی هست که باعث ميشه همه اینها توهم باشند نه عین زندگی. نه حتی مثل گاز زدن سیبی با پوست . بیشتر شبیه گاز زدن یک شئ بیشکل و بی اسم و بی طعم . انگار که سالها پیش مرده ام و منتظر رستاخيزم.
به جز این من خوبم ! و اکثر کارهای مربوط به يک انسان در حال زندگی را انجام ميدم.
   
  بارون بهاري 7:45 PM
 
 

Tuesday, March 06, 2007

 
   
  سالها پيش وا دادم و چقدر طولانی به نظر ميرسد سالهايی که باقيمانده مانده . برای اينگونه بی انرژی بی انگیزه زيستن
   
  بارون بهاري 11:48 PM
 
 

Saturday, March 03, 2007

 
   
  یکروز بارونی
روز طولانی تر از اینه که همشو توی اتاق هتل بشینیم . ۱۰-۱۵ تایی فیلم آوردیم که با هم ببینیم اما اصلا یادم بهشون نیست. چکمه های بلندم رو میپوشم و چترم رو بر میدارم بارون شديدی ميباره و اون چتری نياورده ميريم بيرون و ربع ساعتی منتظر تاکسی ميشيم اما از ميون اون همه تاکسی حتی يکيشون هم آروم نميکنه که مقصد رو بپرسه. به هم ميچسبيم زير يک چتر و بيهدف توی خيابون قدم ميزنيم . اخم ميکنم...توی ذهنم سعی ميکنم دليلی برای اين اخم پيدا کنم اما تمامش دلايل بچه گانه است . فقط خنديدن برام سخته . به خودم و خلق و خوم فحش ميدم .

فرداش
خانمه توی اتوبوس از پشت سر ميگه :​تازه ازدواج کرديد ؟ با همون آرامش هميشگی لبخند ميزنه و ميگه : اگه دو سال و نيم تازه باشه بله . خانمه : کلی برای خوشبختيمون دعا ميکنه و اونهم در جواب کلی تشکر ميکنه . من به انگشتهای بدون انگشتر خودمون نگاه ميکنم ...همونطور که دستم توی دستشه ميگم :​شايد بهتر باشه يکسالی از هم بيخبر باشيم . ميگه : يعنی چطوری ؟ ميگم :​ يعنی بيخبر . ميگه :​خوب ؟ ميگم :​بعدش ببينيم توی يکسال هر کدوم چيکار ها کرديم.
فرداش
از ۴ صبح حالم بده . تا ساعت ۶ غلت ميزنم و جون ميکنم . بعدش ديگه تا ساعت ۹ که بريم فرودگاه راه دستشويی رو طی ميکنم يا دارم بالا ميارم يا .... نميدونم سرما خوردم يا غذای شب قبل مسمومم کرده . کلی برای روز آخر حرف داشتم اما به جاش فقط ناله ميکنم و بد خلقی . توی قسمت بار ِ فرودگاه ۲ تا مامور گير ميدند که چرا اون ۶ ساعت زودتر از پروازش اومده اينطرف . پاسپورتهامون رو ميبينند بليطهامون رو ميگيرند و یکریز میگند کی گذاشته رد بشه و نمیشه نميشه ميکنند و کلی تهديد ميکنند که کار غير قانوني کرديم . نميگذارند پيش هم باشيم . حتی فرصت نميشه همو بغل کنيم يا درست خداحافظی کنيم . يک روبوسی هول هولکی و ميبينمت ميبينمت و تمام. شاید اینطوری بهتر بود چون فرصتی برای گریه پیدا نکردیم .
کی ميبينمت ؟ نميدونم .
   
  بارون بهاري 11:41 PM
 
 

Friday, March 02, 2007

 
   
  بزرگترين ترس زندگيم اينه که روزی بياد که هيچکس رو نشناسم و هيچکس من نشناسه
   
  بارون بهاري 11:37 PM