|
|
|
|
|
ديدی مادرها بعد از زایمان اکثرا میگند « من غلط بکنم باز آبستن بشم » اما غالبا هم بعد از مدتی عذاب و فشار درد زايمان يادشون ميره و باز آبستن ميشن ؟ درد رو میشناسند حتی زمانهایی براشون نوع درد خیلی زنده است .مادرها گاهی بدون برنامه ریزی آبستن میشن گاهی با برنامه و گاهی به خاطر نیاز به یک کوچولوی جنبده یا به عشق ورزیدن یا حتی به خاطر کسل شدن از زندگیشون !حاملگی پیش میاد و مادر با لجبازی و عشق و به اختیار, درد لحظه جدایی جنین از بدنش رو به جون میخره. شايد مجموعه ای از همين احساسات باعث شد که من با تو آشنا بشم و درد امروز رو بپذيرم. |
|
|
|
بارون بهاري 11:18 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Wednesday, March 21, 2007 |
|
|
|
|
|
رزلوشن سال جديدم اينه که تا جايی که ميتونم از انباشتگی پرهيز کنم و سعی کنم گذشته رو ببخشم و با ببخشش ادامه بدم . صبح تقویمهای سال ۱۳۷۸ تا ۱۳۸۴رو ميريزم سطل آشغال. نميدونم چرا تا حالا دلم نميومد اينکار رو بکنم و به نوشته ها و شماره ها و رنگهاش وابسته بودم. بعد از ظهر ۲۰ تایی از نوارهای کاستم رو ميارم توی ماشين که در عرض ۲۰ دقیقه ای که تا رسیدن به محل کار رانندگی میکنم مرورشون کنم و بریزمشون توی سطل آشغال پارکینگ شرکت. نوار اول ..دوم..سوم..چهارم.. نوار پنجم رو که ميگذارم .... درست مثل صاعقه روی سرم نازل ميشه, خشکم ميزنه , لا بد آدمهایی که شبح میبینند اینطوری میشند , یک روح یا جسم و روح ِ عزیزِ مرده ای جلوم ظاهر میشه . یک عشقِ مرده و به خاک سپرده شده . جسدی که سالها بر سر قبرش شیون کردم ..زاری کردم ..گل بردم و یاسین خوندم و خاک روی عکسش رو پاک کردم. گیجم..نمیدونم این آهنگ اینجا چی کار میکنه .من حتی نميدونستم و نمیدونم اين آهنگ مال کيه فقط میدونم این آخرین آهنگ ساید A نوار سلکشنی که بهم دادی بعدها شد پای ثابت تمام سلکشنهام تا وقتی ایران بودم. انتظار دارم بی اختيار اشکی غل بزنه و از اعماق وجوم بياد بيرون ...چقدر با اين آهنگ گريه کردم چقدر شب زنده داری کردم چقدر احيا و اربعين و سالگرد گرفتم . اما خشکم..خشکِ خشک ..مغزم ..چشمم .. روحم .. جسمم . صاعقه زده...نه .. روح زده ..نه .. نيش خورده يا زخم خورده..کلمه پيدا نميکنم که چه مه .مرده ها گاهی مصرانه و لجوجانه دست از زير خاک بيرون ميارند و مچتو ميگيرند و ميبرندت زير خاک سرد.. پس لا بد من سردمه. نشانه ها !! ها ؟! نشانه ها... چرا حالا ؟ چند سال میگذره از آخرین باری که اینو شندیم ؟ ۴ سال ؟ ۶ سال ؟ ۷ سال ؟ چرا امروز! چرا اينطور. چرا اولين روز سال چرا سال ۱۳۸۶ بعد از دقيقا يک دهه ! ها... تازه الان چيزی از ناخود آگاهم فرياد ميزنه.. فرياد ميزنه که فهميدی چرا از تقويمها دل نميکندی ؟ چون مصرانه ميخواستی تمام سالها و روزهای بعد از فروردین ۱۳۷۶ رو بشماری. دوباره همه چيز به عقب برميگرده .. کويتم..دارم ميرم شرکت..پاژرو سوارم.. اما اين من ِ خشک شده پشت فرمون انگار شده آن دختر ۲۳ ساله پشت فرمون رنوی سفيد مدل ۷۱ و داره سپر به سپر دووی سرمه رنگ توی چهار باغ و نظر غربی رانندگی ميکنه اونقدر نزديک که ميخواد برای آخرين بار چشمهاتو وقتی توی آیینه جلوی ماشینت نگاه میکنی ببینه . دختر خشک شده پشت فرمون داره بيهدف توی خيابونها ميچرخه و با ديدن هر رنگ سرمه ای قلبش ميوفته کف پاش . دختر خشک شده پشت فرمون ۱۰ ساله که ديگه اصفهان زندگی نميکنه . دختر خشک شده پشت فرمون هوای اصفهان,خيابونهای اصفهان,ديوارهای دانشگاهش که انگار به امتداد تموم شهر طولانی بود ديگه داشت خفه اش ميکرد. چرا حالا ! چرا امروز !! باز نوار برام میخونه : شنیدم باز سراغم رو گرفتی چی شد باز یاد این عاشق میوفتی شنیدم گفتی که دلتنگ مایی همین روزا سراغ ما میایی اگه دنبال عشقی عشقت اینجاست هنوز کنج دل دیوونه ماست میدونستم یه روزی برمیگردی زمونه کرد تو با ما بد نکردی خودت نیستی ...خدات هست نگات هست و صدات هست به دل حال و هوات هست به گوشم قصه هات هست میدونستم میایی دلم میگفت تو راهی... نرفتی تو ز یادم ... به گوشم قصه هات هست. |
|
|
|
بارون بهاري 6:58 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
سئوال مهم اينه که ساعت ۳ صبح بيدار ميشيم با صورت نشسته رو بوسی کنيم يا نه ! من فردا مثل هر روز بايد بيام شرکت مخصوصا الان که رئيس محترم و مدير محترم تر از اون يکی رفته لبنان و اون يکی اردن و نميشه سنگر شرکت رو خالی گذاشت و درش رو تخته کرد. من بيلان ساليمو هر سال روز تولدم ميگيرم. فکر ميکنم اکثرا همينطور باشيم . عدد سنيمون که عوض ميشه ميشينيم ببينيم چی بوده و کجا داريم ميريم.ولی میشه برای سالی که گذشت بگم که عمده ترین کارم نوشتن و خط زدن هدفهام بود . تمرکز کردن روی هر هدف به طور جداگانه و انجام دادنش . صاحب خونه بشم . تيک عشقی در زندگیم باشه . تیک روز تولدم کنار يک رودخانه اروپايی باشم . تيک يک سفر دينی / روحی /عقيدتی برم. تيک يک سفر عاشقانه / عشقولانه برم . تيک سرمايه ای برای مهاجرت تهيه کنم . تيک خیلی از هدفها هم تیک نخوردند مثل : محل کارم رو عوض کنم...خوش اخلاقتر بشم ...مثبت تر به محیط اطرافم نگاه کنم ...آسون بگیرم و آسونتر به خودم و دنیا بخندم و .... لیستی که همینطور ادامه پیدا میکنه . چيزهايی به دست آوردم و چيزهايی از دست دادم و میدونم هدفم در سالی که پیش رو دارم حمله کردن مصرانه تر به اهدافیه که هنوز تیک نخوردند . مطمئن نيسم سال آينده «تو» باشی اما امیدوارم که جزو از دست رفته هام نباشی . آها راستی ... « نوروز مبارک» |
|
|
|
بارون بهاري 6:57 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
هميشه شبهاست که خيلی سخت ميشه..چيو ميگم ؟ خودت ميدونی. |
|
|
|
بارون بهاري 11:44 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Wednesday, March 14, 2007 |
|
|
|
|
|
عاشق عکسهای دو نفرمونم . هيچ حرکت و ژست مصنوعی توشون نيست حتی اگه تمام اونچيزی که قبل و بعد از گرفتن عکس اتفاق ميوفته واقعی نباشه لبخندی که روی لبهامون و توی اون يک هزارم ثانيه توی فريم خشک شده تنها واقعيت ابدی به نظر ميرسه. اون عکس کنار دریاچه که از عقب دستتهات دورم حلقه شده یا توی رستوران که نشستم توی بغلت و یا اون عکس توی کوه که شونه به شونه هم ایستادیم. هر بار نگاهشون میکنم دوباره عاشق عکسه میشم , عاشق لبخندم و عاشق لبخندت . |
|
|
|
بارون بهاري 5:52 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
يک آرامشی هست مثل آرامش گاوهايی که ايستاده يا نشسته دارند علفشون رو نشخوار ميکنند . يک آرامش ديگه هم هست مثل آرامش نشستن یا حرکت قو روی آب . |
|
|
|
بارون بهاري 7:47 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
مثل شرط بندی برای تحمل زير آب موندن ميمونه . اونی که زودتر بگه دلش تنگ شده بازی رو باخته . گاهی هم لجبازتره زير آب ميمره و خفه ميشه. |
|
|
|
بارون بهاري 10:49 PM
|
|
|
|
|
|
|
تمام روز به خودم ميگم هيچيم نيست .. ميگم که ميتونم بی تفاوت ترين موجود خدا باشم و هستم .. ميگم چيزی به جز اين لحظه اهميت نداره..ميگم که کنار اومدن با سرخوردگيها يعنی اينکه بزرگ شدم و دارم از بزرگی ميترکم .. به خودم میبالم که بلد شدم چطور خودمو يک گوشه جمع کنم تا هجوم حرفهايی که توی گلومه بدون خفه کردنم بگذره . تا شب که بنویسم من دختر بسیار بزرگی ام که میتونم تمام سرخوردگیهام رو مثل هوایی سوزنده وارد ریه هام کنم و سوزشش رو پذیرا بشم و نفسم رو بیرون بدم. برای آغاز روزی ديگه و هفته ای ديگه. |
|
|
|
بارون بهاري 12:17 AM
|
|
|
|
|
|
|
تصور ميکنم توی يک رستورانم توی تهران . تصور ميکنم که تو رو با خانمی سر يک ميز ميبينم. تصور ميکنم که کت و شلوار طوسی تیره ای پوشیدی با بلوز طوسی . تصور میکنم خيره بهت نگاه ميکنم . تصور ميکنم که تو هم متوجه نگاهم ميشی . تصور ميکنم که بلند ميشم و ميام سر ميزت و بدون توجه به خانم همراهت بغلت ميکنم. تصور ميکنم که اون لحظه هر دو عاشق ميشيم . من تصور ميکنم چون به جادوی لحظاتی که هيچوقت نميايند نياز دارم . |
|
|
|
بارون بهاري 11:02 AM
|
|
|
|
Wednesday, March 07, 2007 |
|
|
|
|
|
ظاهرا تمام کارهايی که يک آدم فعال و پر تکاپو روانجام ميدم . از خوردنیهایی با رنگهای مصنوعی و نوشیدنهای گازدار و چربیهای مصنوعی و آفتاب مستقیم دوری میکنم چون من یک انسان سالم زی هستم . کار میکنم ,خريد ميکنم حتی خانه و ماشین . سفر میرم حتی مهاجرت میکنم . کتاب ميخونم فيلم ميبينم سينما ميرم قدم ميزنم و برای سفرهای آينده برنامه ريزی ميکنم . پس انداز ميکنم سرمايه گذاری ميکنم هديه ميگيرم و هديه ميدهم بغل ميکنم و گاهگاهی عشقبازی میکنم . تبادل نظر ميکنم و حتی بلاگ ميخونم و گاهی شايد پتيشنی هم امضا کنم برای نجات جهان یا جهانیان ! من افسردگی ندارم اما يک چيزی ,نه ! بیش از یک چیزی هست که باعث ميشه همه اینها توهم باشند نه عین زندگی. نه حتی مثل گاز زدن سیبی با پوست . بیشتر شبیه گاز زدن یک شئ بیشکل و بی اسم و بی طعم . انگار که سالها پیش مرده ام و منتظر رستاخيزم. به جز این من خوبم ! و اکثر کارهای مربوط به يک انسان در حال زندگی را انجام ميدم. |
|
|
|
بارون بهاري 7:45 PM
|
|
|
|
|
|
|
سالها پيش وا دادم و چقدر طولانی به نظر ميرسد سالهايی که باقيمانده مانده . برای اينگونه بی انرژی بی انگیزه زيستن |
|
|
|
بارون بهاري 11:48 PM
|
|
|
|
|
|
|
یکروز بارونی روز طولانی تر از اینه که همشو توی اتاق هتل بشینیم . ۱۰-۱۵ تایی فیلم آوردیم که با هم ببینیم اما اصلا یادم بهشون نیست. چکمه های بلندم رو میپوشم و چترم رو بر میدارم بارون شديدی ميباره و اون چتری نياورده ميريم بيرون و ربع ساعتی منتظر تاکسی ميشيم اما از ميون اون همه تاکسی حتی يکيشون هم آروم نميکنه که مقصد رو بپرسه. به هم ميچسبيم زير يک چتر و بيهدف توی خيابون قدم ميزنيم . اخم ميکنم...توی ذهنم سعی ميکنم دليلی برای اين اخم پيدا کنم اما تمامش دلايل بچه گانه است . فقط خنديدن برام سخته . به خودم و خلق و خوم فحش ميدم .
فرداش خانمه توی اتوبوس از پشت سر ميگه :تازه ازدواج کرديد ؟ با همون آرامش هميشگی لبخند ميزنه و ميگه : اگه دو سال و نيم تازه باشه بله . خانمه : کلی برای خوشبختيمون دعا ميکنه و اونهم در جواب کلی تشکر ميکنه . من به انگشتهای بدون انگشتر خودمون نگاه ميکنم ...همونطور که دستم توی دستشه ميگم :شايد بهتر باشه يکسالی از هم بيخبر باشيم . ميگه : يعنی چطوری ؟ ميگم : يعنی بيخبر . ميگه :خوب ؟ ميگم :بعدش ببينيم توی يکسال هر کدوم چيکار ها کرديم. فرداش از ۴ صبح حالم بده . تا ساعت ۶ غلت ميزنم و جون ميکنم . بعدش ديگه تا ساعت ۹ که بريم فرودگاه راه دستشويی رو طی ميکنم يا دارم بالا ميارم يا .... نميدونم سرما خوردم يا غذای شب قبل مسمومم کرده . کلی برای روز آخر حرف داشتم اما به جاش فقط ناله ميکنم و بد خلقی . توی قسمت بار ِ فرودگاه ۲ تا مامور گير ميدند که چرا اون ۶ ساعت زودتر از پروازش اومده اينطرف . پاسپورتهامون رو ميبينند بليطهامون رو ميگيرند و یکریز میگند کی گذاشته رد بشه و نمیشه نميشه ميکنند و کلی تهديد ميکنند که کار غير قانوني کرديم . نميگذارند پيش هم باشيم . حتی فرصت نميشه همو بغل کنيم يا درست خداحافظی کنيم . يک روبوسی هول هولکی و ميبينمت ميبينمت و تمام. شاید اینطوری بهتر بود چون فرصتی برای گریه پیدا نکردیم . کی ميبينمت ؟ نميدونم . |
|
|
|
بارون بهاري 11:41 PM
|
|
|
|
|
|
|
بزرگترين ترس زندگيم اينه که روزی بياد که هيچکس رو نشناسم و هيچکس من نشناسه |
|
|
|
بارون بهاري 11:37 PM
|
|
|