|
|
|
|
|
شعار امروز... "همه چيز مسخره است " " ازت دلخورم"..ميخواستم سالها صبر كنم و اينو نگم . حد اقل يكسال صبر كنم اما ۱۱ ماه بيشتر نشد . يك لحظه چشممو بستم و باز كردم براي يك هزارم ثانيه به نظر صبر بي معنيي اومد. همه اش قراره يك تصميم باشه ديگه . مگه نه ؟ همه اش قراره اين سپلت اوف سكند باشه ديگه, مگه نه ؟ همهء زندگي رو ميگم ها . همه ء اون سالها كه رفته و قراره بعد از اين هم بگذره رو ميگم. گنجشك چيه كه كله پاچه اش باشه .همهء عمر چقدره كه من بخواهم صبر كنم و شير و خط بندازم . زندگي يك سري اتفاقات خيلي مسخره است . يك جوك ِ خيلي تراژيك . به اندازه اون پسره است كه تو يونان عاشق مادرش شد و پدرش رو كشت ( حوادث نيست .. ايلياد و اديسه رو ميگم ) . تمام به دست آوردنها و از دست دادنها مسخره است . نهايت زندگي نا اميديه ... اون آخرِ آخرشو ميگم .. وقتي كه بهترين مدرك رو گرفتي بهترين نمره رو گرفتي بهترين همنشين رو پيدا كردي اصلا همه بهترين بهترين ها رو به دست آوردي اون لحظه تكيه ميدي و من شك ندارم كه يك "سو وات " بزرگ مياد جلو . واسه همينه كه هميشه دنبال يك چيزي ميدويم . به خاطر اميدوار بودن نيست !به خاطر اينه كه ميترسيم يك لحظه تكيه بديم و اون "سو واته "بياد . تو رو خدا مسخره نيست ؟ وقتي يارو عيدي يك چك ميگيره كه مساوي حقوق ۶ سالِ كاريه منه ؟ و يكساعت حقوق من برابر يكماه جون كندن اون دخترك ۹ ساله است كه از ۶ صبح تا ۶ عصر توي مزارع نيشكر كار ميكنه !! حرف حسابم چيه ؟ اينه كه من يك موجود به شدت مسخره هستم كه به شدت هم نا اميدم و اين روزها حوصلهء كسي كه بهم بگه يكجور ديگه به زندگي نگاه بكن رو ندرام و ترجيح ميدم اميدوارها اميدواريشون رو براي خودشون حفظ كنند و توي دلشون فقط بگند نچ نچ نچ
پ . ن :شايد هم اينقدرها نا اميد نباشم فقط نوشتم كه حالم بهتر بشه ! |
|
|
|
بارون بهاري 6:36 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
مطمئنم چند سال پيش شباهتي به موجودي كه اين روزها هستم نداشتم ولي مطمئن نيستم كدوم رو بيشتر دوست داشتم /دارم . |
|
|
|
بارون بهاري 1:56 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Wednesday, January 18, 2006 |
|
|
|
|
|
بدتر از حرفهاي تكراري و روزهاي ملال انگيز و حتي بدتر از جريمهء ۱۵۰ دلاري چند روز پيش براي رد كردن چراغ قرمز ... كار كردن پيش يك رئيس ابله است . روز ي هم شروع به شمردن خوبيها ميكنم |
|
|
|
بارون بهاري 6:01 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
ديروز مامان بعد از يك صبح تا شب تو فرودگاه نشستن با كلي سلام و صلوات پرواز كرد . هواي تهران و اصفهان نامناسب بود براي پرواز و هواپيما با ۸ ساعت تأخير اومد .۴ روز تعطيلي عيد تمام شد ..و ۳ روز تعطيلي فوت شدن شيخ كويت آغاز !!صبح وقتي نشستم پشت فرمون و راديو موسيقي رو روشن كردم قرآن پخش ميكرد , كانال رو عوض كردم روي يك كانال موسيقي ديگه كه اونهم قرآن بود . فكر كردم يا حضرت جرجيس ديگه كي مرده !! ماه قبل كه يكي از شيوخ دبي و ۲ روز پيش هم پسر شيخ بحرين اين دفعه كدوم شيخ ! رسيدم پاركينگ شركت و پاركينگي كه هر روز گوش تا گوش ماشين توش پاركه به جز ۱۰-۱۵ تا ماشين خبري نبود.. با شك و ترديد از ماشين پياده شدم و رفتم طرف آسانسورها كه ديدم در ورودي به آسانسورها قفله !!! هر چي دور و برم نگاه كردم يك مأمور انتظامي پيدا نبود .سوار ماشين شدم و رفتم يك طبقه ديگه و اونجا هم باز در آسانسورها قفل بود . تلفن زدم شركت ببينم جريان چيه هيچكس جواب نداد ! و كم كم حس " ديويد" توي فيلم "آسمان وانيلي" ونجا كه صبح از خونه ميزنه بيرون و هيچكس توي خيابونها نيست رو پيدا كردم .هر طوري بود يك در كه باز باشه به طرف بيرون پاركينگ پيدا كردم و نرسيده به شركت مديرم ايستاده بود كه خبر ِ فوت آقاي شيخ رو بهم داد و اينگونه شد كه من الان خونه هستم و يكبار ديگر تعطيلي دلنشيني را در تنهايي پيش رو دارم . |
|
|
|
بارون بهاري 3:52 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Thursday, January 12, 2006 |
|
|
|
|
|
و بعضي روزها ملال انگيز تر از بعضي ديگر است براي زندگي كردن |
|
|
|
بارون بهاري 3:26 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Tuesday, January 10, 2006 |
|
|
|
|
|
روي تخت دراز ميكشم , پتو را تا زير چانه ام بالا مي آورم و به تودهء ابر خاكستري رنگي كه يك شكاف نور در ميانش است و تمام پنجره ام را پوشانده خيره ميشوم ...حفرهء نوراني آرام آرام از كنار پنجره خارج ميشود . دومين روز تعطيلي ام هم اينگونه تمام شد , ۳ روز ديگرش باقيست . |
|
|
|
بارون بهاري 5:52 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
يكي از اتفاقات غم انگيز زندگي اينه كه كم كم تمام حرفها تكراري ميشند . بايد خوش شانس بود تا آنجايي باشي كه حرف جديدي زده ميشه و گر نه فقط اكو به گوش ميرسه . |
|
|
|
بارون بهاري 7:01 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Thursday, January 05, 2006 |
|
|
|
|
|
از آنكه احساساتم را قلبهاي شيفته و ذهنهاي ديوانه استهزاء كنند ميترسم نه از ملامت عاقلان |
|
|
|
بارون بهاري 1:07 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Wednesday, January 04, 2006 |
|
|
|
|
|
دارم سرما ميخورم و فين فين ميكنم . تو يكساعت گذشته هنوز نتونستم ليوان شربت آبليمويي كه درست كردم رو بخورم و همين ۲ قلوپي هم كه نوشيدم خدا ميدونه چرا خواب از سرم پرونده !تلفن , وسيله اي كه رابطه عشق و تنفرم باهاش تمامي نداره . صبح زنگ زدي , بعد از ظهر زنگ زدم ,شب زنگ زدي .هر دو خوشحاليم كه علرغم همه جر و منجر ها ميتونيم در سالگرد آشناييمون شاد باشيم و خوب با هم كنار آمده ايم و علرغم فاصله اي كه هست ...هممم...فاصله ... شايد همينه كه با هم خوبيم ! نميدونم .هر چه هست حوصله ء تحليل هزار باره اش را ندارم ديگه فهميدن نزديك شدن ها يا دور شدنها كوچكترين اهميتي نداره فقط نتيجه برايم مهم است كه تا اينجاي كار چيز بدي از آب در نيامده . با اينكه ميدونستم قراره بسته پستي ات به دستم برسه و با اينكه از هفته قبل به پستخونه سر ميزدم وقتي امروز بسته رو تحويل گرفتم طوري ذوق زده شده بودم انگار از غيب برام بسته اي رسيده .حالا آخر شبي نا شكري ام گرفته كه چرا در اين بسته چيزي نيست براي الان كه راه نفس كشيدنم بند اومده و بيخوابم بتونم توي بغل بگيرمش و بخوابم . |
|
|
|
بارون بهاري 2:14 AM
|
يادداشت(0)
|
|