|
|
Saturday, December 24, 2005 |
|
|
|
|
|
و اما عشق بهتر است يا ثروت ؟ يا فوتبال ؟يا سياست ؟ يا بي ام و ۶۴۰ آي ؟ يا توت فرنگي ؟ يا سرسره بازي و چت بازي ؟ يا بلاگ نويسي ؟يا ..... البته واضح و مبرهن است كه همه اش اما اگر هيچكدام نبود لاجرم ازدواج ! و اما عشق همچون بستني و قاقا ليليه كه خيلي هم خوشمزه است به بعضي ها ميسازه و خوش خوشانشان ميشه و به بعضي اصلا و موجبات آكنه و غمباد ميشه ! و صد البته هميشه پرسش ِ " اين عشقه يا هوسه " به دور باطل خود ادامه ميدهد .. و اما همسر همان هماي سعادت و نيك بختي است كه پس از آن دل خلق خدا آرام ميگيرد كه به سر منزل مقصود رسيده اند و عابران آشنا و نا آشنا مطمئن ميشوند كه فرد مذكور عاقبت به خير شده و در نهايت شادكامي در حال گذران زندگيست و ايشالا به زودي هم يك كوچولو پيدا ميكنه كه شاديش كاملتر بشه !! درست مانند برقعه و بارگاه زرين بالاي مقبره امامزادگان كه از هر نقطه اي به آن بنگري درخشش ملكوتي داره !! و به قول شاعر يو ويل نور ميس ايت ايون فروم ۱ مليون مايل . خوب و اما...باز هم واضح و مبرهن است كه با كفش نميشه رفت تو حرم امامزاده ! چون كلي بپا و مراقب داره كه حريم و حرمت امامزاده خدشه دار نشه و چادر بر سر و پا برهنه باشي . آها صحبت عشق بود... و اما عشق هم واسه خودش مياد زيارت اما چون هيچ مراقبتي رو بنده نيست هيچوقت تو حرم راهش نميدند ! چون عشقش ميكشه كه عشقكي زيارت بكنه , بي چادر و لخت و پتي و شايد هم با كفش ِ قرمزِ اكليلي پاشنه ۲۰ سانتي ! اين هم كه نميشه كه ! واسه همين هيچوقت نميتونه بياد زير گنبد زرين و ميشنيه اون بيرونها . و اما اين بود انشاي بسيار واضح و مبرهن من در مورد عشق / ازدواج /زيارت و امامزاده و امورات ديگر . |
|
|
|
بارون بهاري 6:00 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Thursday, December 22, 2005 |
|
|
|
|
|
۱ دقيقه ديگه مونده ..بيا امشب كه آخر پاييزه با هم جوجه هامونو بشمريم |
|
|
|
بارون بهاري 12:29 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Tuesday, December 20, 2005 |
|
|
|
|
|
يك روز مثل خيلي روزهاي ديگرِ در سال ۱۳۶۸
از طبقه دوم خونه و از پشت پنجره سرتاسري اتاقم برفي رو كه از صبح داره به شدت ميباره نگاه ميكنم , روي تختم دراز ميكشم و ساعتها تلفني حرف ميزنم . دم غروب كه ميشه مامان همون سئوالي رو مپرسه كه هر روز از من و خواهرم ميپرسه :" مي آييد خونه مامان بزرگ ؟" ميگم "بله " و با هم ميريم اونجا و مامان بزرگ مثل هر شب چايي و شيريني مياره و آخر شب توي سرما با لرز و لعنت سوار ماشيني ميشيم كه هواي داخلش سردتر از هواي بيرونه و بر ميگرديم . همينكه توي ماشين ميره كه كمي گرم بشه ميرسيم و مامان ميگه پياده شو در رو باز كن و منهم مثل هر شب به مامان ميگم كاش ميشد تا صبح رانندگي كني و من توي ماشين بخوابم . |
|
|
|
بارون بهاري 10:56 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Tuesday, December 06, 2005 |
|
|
|
|
|
يادم باشد : امروزه مه گرفته كه زير لب به خودم تلقين ميكردم كه " آري ,زندگي شايد همين باشد " آنها سقوط كردند . اول اندوه است و بعد خشم . نه .. زندگي نميتواند اين باشد ...مردن به خاطر بي كفايتي ديگران . عذا دار شدن و از دست دادن عزيز و جگر گوشه به خاطر سهل انگاري ديگران . |
|
|
|
بارون بهاري 11:23 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Saturday, December 03, 2005 |
|
|
|
|
|
برايم توضيح داد كه چگونه اينشتين نيمي از عمرش را صرف كشف فرمول " everything" كرده و كشف نكرده , فرمولي براي توضيح تمام هستي !! ومن فكر ميكنم كه ميشد ... ميشود , روزي به همان سادگي ماده = انرژي است خيالمان راحت شود . " چرا " در بسياري از موارد آرامتر ميكند . از امروز رسماً عاشق اين فرمول "evernthing " كشف نشده , شده ام . چيز جالبي به نظر مي آيد به جالبي "مغولستان خارجي ". لابد بعد از اين فرمول انسانها ديگر خرواري سئوالهاي جور واجور فلسفي نميكنند و همه چيز در اين فرمول جواب ميدهد . به همان سادگيه "هر عملي را عكس العمليست برابر و در جهت مخالف" كه حتي آدمي مثل من هم كه غات ( قات !؟) حالي اش نيست آنرا ميفهمد و بابتش نق نيمزند . بعد از آن آدمها , كارها و عكس العملهاي مختلفشان در شرايط مشابه , بي تفاوتيشان , انزجار و عشق و تنفرشان , طمع و دروغ و صداقتشان و .... هميشه و هميشه "چرا " يش معلوم است فقط بايد برود بنشيند داخل فرمول EVERYTHING |
|
|
|
بارون بهاري 1:17 AM
|
يادداشت(0)
|
|