|
|
Monday, September 26, 2005 |
|
|
|
|
|
زندگيِ شيرين, ديگه آخر شيريني و هيجانش ! وقتيه كه ساعتِ ۸ صبح پشت چراغ قرمز , ماشين پليس بايسته كنارت و بگه شيشه رو بده پايين , "چرا چراغ قرمز قبلي رو رد كردي" و ۱۵۰ دلار جريمه بگذار كف دستت و گواهينامه ات رو هم بگيره و بره پي كارش بعد هم كه ميرسي شركت ببيني نه خبري از مدير هست نه رئيس و نه كار و يكي رفته سفر و اون يكي هم به خاطر كهولت سن حالش خرابه و تو خونه است .اين دومين جريمه ام براي رد كردن چراغ قرمز توي دو ماه گذشته است با اين تفاوت كه دفعهء گذشته غير مستقيم بود و اين بار مستقيم و براي همين تا يكماه ديگه گواهينامه بي گواهينامه و به عبارت ساده تر رفت و آمدم لنگِ لنگ ! و ۴ راه بيشتر ندارم : ۱) بدون گواهينامه رانندگي كنم و صابون اينكه براي هميشه گواهينامه ام باطل بشه رو به تنم بزنم ۲ ) روزانه ۴ بار رفت و آمد به محل كار را با آژانس برم و حقوق يكماهم رو بدم بالاي آژانس و خودم سماق بمكم ۳) راحت مرخصي بگيرم و بشينم كُنج خونه ۴ ) مثل بچه كودكستانيها پدرم هر روز منو برسونه و هر روز بياد دنبالم و هر روز ۴ بار راجع به نحوه رانندگيش جر و منجر كنيم خدا ريشه هر چي پليس ِ دروغگوه بكنه ! به پليسِ كه ميگم گواهينامه ام را بگيري من چطوري برم سر كار ميگه جريمه رو بده گواهينامه ات را بگير . پ .ن : رفتم جريمه ام رو بدم گفتند برو يكماه ديگه بيا |
|
|
|
بارون بهاري 6:35 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Friday, September 23, 2005 |
|
|
|
|
|
رفته بوديم خونهء خاله بزرگه براي خداحافظي كه مصطفي پسر خاله ام از بيرون اومد , چيز زيادي از حرفها يادم نيست جز اينكه به مامانم گفت به همه آماده باش دادند و رفت . از ديد ِ من كه بچه بودم مصطفي با قد بلندش خيلي بزرگ ميومد ... چند سالي گذشت تا فهميدم اون روز فقط ۲۰ سالش بوده . بعد از خونه خاله براي خداحافظي رفتيم خونه عمو . غروب توي راه خونه بوديم كه راديو گفت تمام پروازهاي بين المللي كنسل شده و من فهميدم اولِ مهر مدرسه نميرم . مصطفي هم ۲۱ ساله توي عمليات آزادي خرمشهر كشته شد . |
|
|
|
بارون بهاري 12:15 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Monday, September 12, 2005 |
|
|
|
|
|
ديروز فهميدم صدايي خيلي زيباتر از صداهايي كه تاكنون زيبا ميدانسته ام هم هست ...صدايِ دور ِ به هم خوردن ظرفهاي چيني و ليوانها با قاشق و چنگال وقتي ديگران در آشپزخانه دارند سفرهء نهار را پهن ميكنند , صدايي كه تو را ياد تمام ميهمانيهاي زندگيت مي اندازد , صدايي كه يعني كَسي در خانه هست , كَسي كه صدايت ميكند "بيا سفره پَهن است " |
|
|
|
بارون بهاري 6:53 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Thursday, September 08, 2005 |
|
|
|
|
|
ميدانم اتفاقي در راه است . من دلم باز ميخواهد تو را از ته دل . |
|
|
|
بارون بهاري 4:30 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Wednesday, September 07, 2005 |
|
|
|
|
|
شبها كه از نيمه ميگذرد با تمام حواس به جستجويت هستم . خوبي آيا ؟ نكند تنها باشي , نكند هنوز اندوهگين باشي از بازيهاي زندگي ؟ شبها كه از نيمه ميگذرد برايت نامه مينويسم و ميدانم كه بايد ساكت باشم پس نامه هايم را براي آن دو روز سال ميگذارم , نوروز و تولدت . شبها كه از نيمه ميگذرد عكسهايت را يكي يكي نگاه ميكنم به چين ميان ابروهايت , نگاه نافذت و آن يكي عكس كه بر حسب اتفاق لبخند زده اي و يكي يكي اتفاقات سالهاي دور را مرور ميكنم . شبها كه از نيمه ميگذرد ميدانم به يادم هستي چون خودت امضا كردي "هميشه به يادت " شبها كه از نيمه ميگذرد هميشه منتظرت هستم |
|
|
|
بارون بهاري 2:28 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Monday, September 05, 2005 |
|
|
|
|
|
روزها حتي قبل از آنكه اسمشان را به ياد بياورم ميگذرند و هفته ها و ماهها در پي هم . شكايتي از گذشتشان ندارم چرا كه گذشته اي كه ديگر نيست را كم رنگ و كم رنگ تر ميكنند و حالي را كه چيزي در آن نيست ميبرند و تصور مبهمم از آينده را زودتر رو به رويم قرار ميدهند . از نقشي كه بايد بازي كنم خسته ام از تمام نقشهاي به درد نخورم خسته ام , نقش فرزند و دختر سر به راه و بنده مطيع و خانم متين و عاشق نما و معشوق نما ..... از اين دختر بچه اي كه بايد زن باشد و تصميم بگيرد و عمل كند و آينده بسازد و تصورات ديگران از زن ۳۱ ساله صحه بگذارد و خانم باشد , متاهل , بچه دار , كدبانو , موفق و هميشه بداند كه چه دارد ميكند و ژستهاي عاقلانه بگيرد خسته ام ! از تمام كرده ها و نكرده هايم خسته ام . هنوز نميدانم آدمها چطور بزرگ ميشوند و اينقدر با پشتكار و گاهي رضايت نقشهاي زنانه و مردانه شان را بازي ميكنند . جايي آيا نقشي هست كه روحم را به بازي دلپذير و شادي ببرد . |
|
|
|
بارون بهاري 11:10 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Friday, September 02, 2005 |
|
|
|
|
|
خدا رو شکر اگوست تموم شد و خدا کنه ماههاي آينده روي اين ماهو سفيد نکنند. تا اينجاي سال آگوست بدترين و سخت ترين ماه بود . بعضي از سالها رو سعي کردم کامل پاک کنم يک چيزي تو مايه هاي Deny کردن و حالا خودم را و اينکه چگونه بودم از ياد برده ام ...اما هنوز بعد از ۲سال خاطره ۱ هفته با تو بودن را نميتوانم فرموش کنم |
|
|
|
بارون بهاري 1:42 AM
|
يادداشت(0)
|
|