دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Tuesday, January 31, 2012

 
   
  بارون به شدت میباره. اولین بارون واقعی کویت بعد از ماهها بی بارونیه. صبح نمیخوام از زیر پتو تکون بخورم. مثل هر روز صبح قبل از بلند شدن از تخت موبایلم رو برمیدارم و جی میل رو باز میکنم. پیغامهای «اس» رو میخونم. اما اینقدر دیر بیدار شدم که فرصت جواب دادن ندارم. آرایش نکرده پیرهن مشکی و چکمه های مشکیم رو میپوشم و ۱۰ دقیقه ای آماده میشم و میزنم بیرون. با «اس» همزمان میرسیم شرکت و سوار آسانسور میشیم.
یکساعت بعد یک بسته رز قرمز برام میفرسته. پیامکهاش تنها نیرویی که کمک میکنه یه روز کاریه مزخرف رو تحمل کنم و به پایان برسونم.
   
  بارون بهاري 10:32 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, January 29, 2012

 
   
  از هفتهٔ دوم ژانویه موج احراجها شروع شد.۳۰ نفر اخراج شدند. دوست صمیمی ام جزو اخراجیها بود .ا دیروز دعوتش کردم برای یه مهمونی خداحافظی و امروز رفت مصر برای یکماه تا به خودش فرصت بده و مارچ برگرده و دنبال کار بگرده. بازار کار توی کویت هم افتضاح شده. ماهایی هم که هنوز توی شرکتیم باید دنیا تا دنیا استرس رو تحمل کنیم. تا پایان ماه که یکعده دیگه امون اخراج بشیم. هر ماه حدودا ۲۰ نفر اخراج خواهند شد. تا زمانی که تعداد کارمندان دفتر مرکز از ۲۵۰ نفر به ۱۰۰ یا به روایتی ۶۰ برسه.
از نیمه شب اول ژانویه ۲۰۱۲ که با دل درد و سرگیجه از خواب بیدار شدم. هر روز و هفته ایش مثل قرنی گذشته. دنیایی که داشتم عوض شده. ‌همه زندگیم در تلاطم میگذره. بعد از اینکه با کلی نذر و نیاز فکر کردم خطر از سرم گذشته و بالاخره رفتم سونوگرافی تازه دور جدیدی از سونو کردن و دکتر رفتن شروع شده. تصمیم گرفتم تا اخراج نشده ام و بیمه ام رو هنوز دارم هفتهٓ اول مارس عمل کنم.
همه چیز قاراشمیشه .در میون این همه نا امنی شغلی و سلامتی «اس» حداکثر تلاشش رو کرده که حمایتم کنه. با کادو با رزهایی که هر روز میفرسته با حرفهاش و.....
امسال خوب شروع نشده. اصلاٌ
   
  بارون بهاري 8:33 PM يادداشت(0)
 
 

Thursday, January 26, 2012

 
   
 


۴۸ تا رز قرمز بی مناسبت و بدون مقدمه. یکساعتی لبخند روی لبهام میاره اما گره گشای عقدهء این رابطه نیست.
   
  بارون بهاري 10:55 PM يادداشت(0)
 
 

Thursday, January 12, 2012

 
   
  هفتهء قبل محکوم به اعدامی بودم که روز حلق آویز شدنش روی تقویم ضربدر خورده و این هفته مثل انسانی زندگی میکنم که فرصتی دوباره برای زندگی بهش داده شده.
برای چهارمین بار ویزای آفریقای جنوبی توی پاسپورتم خورد. برای چهارمین بار بلیط تهیه شد و اینبار من به درگاه خدا ضجه زدم که سفر لغو بشه; و شد.
   
  بارون بهاري 7:34 PM يادداشت(0)