دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Thursday, November 27, 2008

 
   
  ساعتِ ۷ بعد از یک روز کاری طولانی و خسته کننده ء ۱۱ ساعته برگشته ام خانه . لباسهامو در میارم و میریزم روی تخت و کنارش برای خودم هم جایی باز میکنم و دراز میکشم و شروع میکنم به بالا و پایین رفتن بین کانالهای تلفزیون . بلند میشم برای خودم چایی میارم و کیک . تازه اومدم اینجا بنویسم بزرگترين اتفاقی که برای بشريت افتاده « خانه » است ولی به جاش یه فکره که توی سرم مثل عروسکهای بالای تخت نوزاد میچرخه .
هیچ چیز غم انگیزتر از این نیست که انسان دور از خانه و عزیزانش در مکانی غریب و سرزمینی بدون آشنا بمیره ; تنها . بیش از ۱۲۵ نفر در انفجارهای بمبئی کشته شدند که ۷ نفرشون غیر هندی هستند و ذهنِ خستهء من درگیر غربت اونهاست .
   
  بارون بهاري 12:05 AM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, November 26, 2008

 
   
  صرفنظر از تمام لحظاتِ یاس و استیصال و خستگی ;دل شکستگی و افسوس و سر خوردگی; دلم میخواد هزاران سال دیگه زنده باشم تا روی تختم لم بدم و دارک چاکلتم رو بخورم و شبها سرم رو بگذارم روی متکام که نرمترین متکایی که کسی تا به حال سرش رو گذاشته و چشمهامو ببندم و با رویاهام مثل یه کیوبیک بازی کنم تا خوابم ببره .
زندگی رو با تمام بديهای بزرگش دوست دارم به خاطر لذتهای کوچک و عمیقش .
   
  بارون بهاري 12:06 AM يادداشت(1)
 
 

Friday, November 21, 2008

 
   
  عربهای خلیج همه چيز رو غليظ دوست دارند از چايی گرفته تا رنگ آمیزی خونه هاشون یا رنگِ آرايش صورتشون و هیچی به اندازه یه ریخت و پاش حسابی توی مهمونی ارضاشون نمیکنه . دیشب دبی و هتل آتلانتیس برگزار کننده افتتاحیه ای بودند که ۱ ميليون آتش بازی در اون به کار رفته بود و به گفته برگزارکننده هاش ۷ برابر بزرگتر از مراسم المپيک پکن بوده . اگه پخش مستقمیش رو از کانال ONE ندیدید میتونید جزئیاتش رو اینجا بخونید .
بدون شک این مجتمع میخواد خودش رو به جهان به عنوان مهمتر از برج العرب معرفی کنه و از طرفی یه بیانیه قویه ازطرف دبی برای گفتن اینکه : No matter what is going in the world Here is Business as Usual .
   
  بارون بهاري 8:34 PM يادداشت(2)
 
 

Wednesday, November 19, 2008

 
   
  ماه داره کسوف ميکنه ;از اون ماه بزرگ و زردهاست که خيلی قشنگه . روی ايوون خونهء اصفهان ايستادم . ماه ميره پشت درخت خرمالو . يه دفعه ميزنه به سرم که عکسشو بگيرم . ميدَوَم دوربين رو ميارم اما ماه با سرعت ميره پايين . از خواب بيدار ميشم .
   
  بارون بهاري 11:35 PM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, November 18, 2008

 
   
  اينکه آدم فکر کنی ديگران خوشبخت ترند يا فهميدند از زندگی چی ميخواند و گرفتند يا اصلا در کل زندگيشون رو ميفهمند ساده لوحيه . وقتی آدم اين واقعيت رو بپذيره که در نهايت بقيه هم مثل خودش دارند دست و پا ميزنند تا بفهمند از زندگی چی ميخواند, همه چيزو راحتتر ميکنه .
   
  بارون بهاري 10:53 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, November 09, 2008

 
   
  روزهام حتی وقتی کاملا خامه ای و شيرينه و زندگی ام وقتی يه جشن بزرگ تو اون ميوه خوش رنگ و خوشمزه روی تمام خامه هايی و آهنگی که توی جشن پخش ميشه .
   
  بارون بهاري 10:59 PM يادداشت(1)
 
 

Thursday, November 06, 2008

 
   
 

نوشته فروغ پرتم کرد به ۲ سال پيش ; همین موقع ۵ نوفمبر کنار رودخانه ولتاوا / پراگ / رستوران هتل پريزدنت . هوا سرد و بارونی بود مثل هفته قبلش . من سالاد سفارش دادم و اون ماهی . منتظر غذا بوديم که از جيب پالتوش جعبه دستبند رو بيرون آورد و تولدم رو تبريک گفت .
یاد اون روز سردی افتادم که زیر بارون ریز نوفمبر توی کوچه های پلکانی منتهی به قلعه به تک تک فروشگاههای کوچک نقاشی سرک ميکشيديم و دلم ميخواست همه نقاشيهاشون رو بخرم . اون نقاشيهای زيادی خريد اما من فقط تونستم ۲ تا بخرم . يکيش طرح ۳۶۰ درجه "ميدون ساعت", همون جايی که هتلمون بود و يکيش هم نقاشی شاهزادهء سوار به اسب سفيد که دختری رو بغل کرده . اولی قاب شد روی دیوار سالن و دومی هنوز توی پاکته .
یادم به تمام پیاده رویهای روزهای بارونی پراگ افتاد . به اون کافی شاپ ِ شلوغ از آدمهايی که دو نفره و سه نفره​​ سر خوش بودند و ما دو نفر حتی نميخواستيم به هم نگاه کنيم. یادم به دختره افتاد که توی ايستگاه ترَم به پسره تکيه داده بود و من ميدونستم هيچ وقت نميتونم اونطوری بهت تکيه کنم .
يادم به شبی افتاد که توی هتل ماریوت پتو رو کشیده بودم سرم و زار میزدم و تو بیخیال غذای ژاپنی ات رو میخوردی .من روی سنگفرشهای بارون خورده پراگ با کسی که نمی فهمید , هیچ نمی فهمید پیاده روی کردم .
   
  بارون بهاري 11:32 PM يادداشت(1)
 
 

Wednesday, November 05, 2008

 
   
  تولد آرومی داشتم . بدون کيک و شمع يا کادو و مهمتر از همه بدون حضور تو .
   
  بارون بهاري 11:34 PM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, November 04, 2008

 
   
  از امشب نه ! چون خسته ام و دفتر يادداشت هام توی شرکته . از فردا شروع ميکنم به نوشتن حرفهايی که ميخوام ۳۱ دسامبر بهت بگم . حرفهام رو مينويسم چون فکر مشغولی اینو دارم که نتونم با کلمات مناسب و در جمله بندی صحیح دوست داشتنم رو بگم ;وسواس اینو دارم که کلماتی اونقدر گرم پيدا نکنم برای توصيف گرم بودن لحظاتی که در آغوشت بودم و نتونم جملاتی بسازم به شادی زمان هایی که کنارت بودم . اگه روزی همه چيز تموم شد ميخوام همونقدر که با عشق ورزيت ارضام کردی با نوازشم ارضا شده باشی . حتی اگه این نوازش در حد کلمات باشه .
   
  بارون بهاري 10:44 PM يادداشت(0)