دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Wednesday, April 21, 2010

 
   
  مادر بزرگ بعد از ۹۵ سال عمر پر فراز و نشیب . مالامال از سختیهای تحمل سنتهایی که بهش تحمیل شده بود و پر بار از حضور ۸ فرزند که صمیمانه دوستش داشتند. امروز به رحمت خدا رفت.
میون ۳۱ نوه من نه تنها عزیزترین نوه اش بودم بلکه مثل فرزندش دوستم داشت چون تنها نوه ای بودم که به خاطر شرایط مامان از زمان تولد تا بیش از یکسالگی نگهداریم کرده بود.غذا داده بود و دکتر برده بود.
مادر بزرگ در حالی ۱۲ روز بیش توی بغل مادرم از سکته مغزی بیهوش شد که از رسیدن مادرم خوشحال بود و داشت براش از عید دیدنیهای نوروز تعریف میکرد. همه اش ۲ ساعت همدیگه رو دیدند. یکماه پیش بلیط تهیه کردم تا بعد از بیش از یکسال چند روزی برم اصفهان برای دیدن مادربزرگ. و حالا اون بلیط منو فقط به مراسم هفته اش میرسونه.
   
  بارون بهاري 12:41 AM يادداشت(4)
 
 

Saturday, April 17, 2010

 
   
  ساعت ۸ صبح با صدای باد بیدار شدم.از تاریکی هوا تعجب کردم و رفتم پشت پنجره. طوفانِ خاک بود. اول ساعت موبایل بعد ساعت مچی و آخر سر هم ساعت دیواری سالن رو چک کردم تا مطمئن شدم ساعت واقعا هشته !! شدت طوفان و تاریکی بیسابقه و رنگ نارنجی هوا گیچ کننده و ترسناک بود. خوابم میومد و باز دراز کشیدم روی تخت اما صدا و از کنجکاوی بلند شدم و باز رفتم پای پنجره. ترجیح دادم فقط تماشا کنم تا اینکه با ذهنی نیمه بیدار دوربین رو بیارم و سعی کنم عکسی بگیرم که شدت واقعی طوفان رو نشون بده. اینجا میتونید چند تا عکس از طوفان رو ببینید.
   
  بارون بهاري 11:16 PM يادداشت(0)
 
 

Friday, April 16, 2010

 
   
  میخوام بالا بیارم روی همکاری که اول حالم رو میپرسه و بعد میگه «‌ خوش بین باش». بدم میاد از آدمهایی که اولین عکس العملشون اینه که بگند بابا مگه چه خبره به ما نگاه کن چقدر قوی هستیم و تو چقدر ضعیف هستی که نمیتونی با دنیا کنار بیایی. آخه پدرت خوش مادرت خوش تو که نمیدونی من شب و روز چقدر دارم دست و پا میزنم برای خوش بین بودن و هر روز چندین بار مثل یه زن حامله تمام خوش بینی رو که به زور تو حلقم چپوندم بالا میارم و دوباره از اول شروع میکنم و هنوز بعد از ماهها این ویار تمام نشده.
کتاب Eat, Pray,Love رو هم تمام کردم. برای من دلنشین و به موقع بود. به نظرم این خیلی مهمه که چه کتابی چه وقت و در چه شرایط روحی به دستت برسه. در تمام ۲ هفته گذشته فقط ساعتهایی که این کتاب رو میخوندم ذهنم آروم میگرفت و امیدوارم میشدم که یه روز همه چیز بهتر میشه. خوشحالم که کتابش در دست تهیه برای فیلمه. اما نمیدونم چرا زورم آورد که خاویر باردم نقش فیلیپه رو بازی میکنه. اگه واقعا الیزابت گیلبرت واقعی هم چنین مردی رو با اون همه عشق پیدا کرده پس دنیای عزیز بچرخ تا بچرخیم . من هم خاویر ( فیلیپه ام ) رو پیدا میکنم.
   
  بارون بهاري 12:40 AM يادداشت(0)
 
 

Friday, April 09, 2010

 
   
  There are only two quastions that human beings have ever fought over, all through history.How much do you love me? And who is in charge?Everything else is somehow manageable.But these two quastions of love and control undo us all, trip us up and cause war , grief and suffering.

Eat,Pray,Love
   
  بارون بهاري 9:54 PM يادداشت(0)