دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Saturday, September 25, 2004

 
   
  پشت ديوارها شهريست, قايقي خواهم ساخت ....

براي اين مرخصي كلي با رئيسم جنگيدم ,‌ به آسمون نگاه كردم به زمين و زمان دشنام دادم . اصلا بودنم رو مساوي اين مرخصي كردم . لحظه ها رو به خودم و هر كسي كه دم دستم اومد تلخ كردم و باز هم ايستادم و كوتاه نيومدم تا مرخصي گرفتم. تا يكساعت ديگه بايد فرودگاه باشم اما كوچكترين شوقي براي رفتن ندارم . دردناكها زيادند و در بين اونها يكيش از دست دادن قدرت خوش گذراندن است !
تا ساعتي ديگه پا به شهرم ميگذارم به ميلادگاهم به جايي كه در آن براي اولين بار عاشق شدم و عشقم بر باد رفت به شهري كه روزهاي پيايي بي خستگي در خيابانهاييش گشت زدم .........و جايي كه ديگر نميشناسمش به شهري كه خاطره اي است از خاطراتي گمشده و يا مدفون شده .شهري كه وقتي اين سالها از خيابانهاييش كه عبور ميكنم احساس خوابنما شدن پيدا ميكنم . آها دارم ميرم ايران . اصفهان و شهرهايي ديگر .
   
  بارون بهاري 11:30 AM يادداشت(0)
 
 

Friday, September 24, 2004

 
   
  مدتهاست كه عنايت الهي و استجابت دعا مثل قرعه كشي بانكها و جوايز اونها شده. اكثريت ثبت نام ميكنند حتي اگه شده با حد اقل مبلغ مورد نياز براي افتتاح حساب. اكثريت هم اميدي به برنده شدن ندارند اما عجيبتر آنكه اكثريت در عين اينكه هميشه ميگند ‌:"‌بابا ما كي چيزي برديم كه اين دفعهء دومش باشه "‌ باز هم اميدوارند كه بلكه برنده بشند . هر بار هم يكي نا اميد ميشه و باور ميكنه كه همه اش حقه بازيه و هيچ بانكي هيچ جايزه اي به كسي نميده و تصميم ميگره بره حسابشو ببنده يكي ميگه :‌"‌ همسايه باجناق بابا بزرگه عمهء ميرزا آقا و اينا برنده شده ...نه بابا حقيقت داره.. بعضيها ميبرند "‌ . حالا اين حساب منهم بازه ببينم كي بهم تلفن ميزنند كه ‌"‌ مبارك باشه شما برنده خوش شانس ِ بانك ما هستيد "
   
  بارون بهاري 7:52 PM يادداشت(0)
 
 

Monday, September 20, 2004

 
   
  يك چيزي هست... همم نه نيست . نميدونم ايراد تو بودن يك چيزه يا نبودش . آها فهميدم .. من هستم , تو نيستي . اما چرا ! تو هم هستي ! فقط پيش من نيستي . نه ديگه اين نبودنت پيش من علامت تعجب نداره اخه هيچوقت پيش من نبودي . ديدي يك كسي رو ميبني سالهاي سال اما بعد از سالها بازم انگار دفعه اولته ميبنيش ؟‌ همم... خوب البته من تو رو هيچوقت نديدم . همم.. من خيلي ها رو نديدم حتي خودمو . اينها قرار نيست معني داشته باشه فقط باز آخر شبه . همين .
راستي امروز مامان دست كشيد روي سرم خيلي كيف داشت بهش گفتم از اين به بعد بيشتر نازم كنه اما دوباره كه خواست نازم كنه گريه ام گرفت .
   
  بارون بهاري 3:21 AM يادداشت(0)
 
 

Monday, September 13, 2004

 
   
  روياي يك روز تابستاني

امروز آسمون صافه صافه بي ابر بي غبار . بين پنجرهء من و دريا كمتر از ۱۰۰۰ متر فاصله است . يك خيابان ,‌يك مسجد ,‌۴ تا ساختمان بلند با شيشه هاي سبز -آبي يك تيكه زمين خالي يك خيابان ديگه و بعد دريا . كافيه رو صندلي چرخ بزنم پشتم رو به ميز كار كنم تا دريا جلوي چشمم باشه . يك كشتي كوچيكه تفريحي داره رد ميشه به كشتي و دريا خيره ميشم اما تو توچال هستم تو صف تله كابين . چشمم ميوفته بهش . صورتِ سبزه و يك جفت چشمِ غمگين .. باورم نميشه ميام جلو كمي نگاهت ميكنم بهت زل ميزنم سعي ميكنم جلوي اشكم رو بگيرم, تو هم بهم نگاه ميكني زل ميزني .
من - سلام
تو -سلام ‌(‌ با همون لحن شوخي و طعنه )
من - منو شناختي
تو- آره صورتي جونم ( با همون صدايي كه هميشه يك لحن خنده و طعنه تهشه )
اشك تو چشمم جمع شده ميخوام بيام تو بغلت اما ميترسم بغلم نكني ميترسم بهم پوز خند بزني ميترسم كه بفهمي ميترسم و مهمتر از همه اينكه ميترسم بغلت جاي يكي ديگه باشه .
حتي توي رويا هم به خودم اجازه نميدم بيام تو بغلت . پس آروم ميگذرم و نا آروميمو زير پوستم نگه ميدارم براي روزي كه بتونم با تو سفر كنم , بخندم, برقصم , مست كنم ديوانگي كنم و عاشقي .
   
  بارون بهاري 9:00 PM يادداشت(0)
 
 

Sunday, September 12, 2004

 
   
  روي ميز كارم ۲ تا تقويم هست و زير شيشه ميز يك تقويم كوچولو , به ديوار بغل دستم هم يك تقويم ديواري اويزونه . دو تا مبل رو به رومه و يك ميز بينشون ,‌روي اون ميز هم يك تقويم ديگه . بد نبود اگه ميشد عكسشو اينجا بگذارم اما هوستي ندارم كه عكس روش بگذارم . همونطور كه آهنگ هم نميتونم بگذارم .يكبار ميثم در نداي هل من ناصرٍ ينصرني لبيك گفت و كلي برام توضيح داد كه ليكوس مفتي فضا ميده منهم ثبت نام كردم حتي فايل هم آپلود كردم اما هر چي روي فايل كليك ميكنم هيچ آدرسي بهم نميده . احتمالا من بلد نشدم كه راهش چيه و بعد هم گفتم بيخيال بگذار حالا خيلي خودم و ببنندگان و خوانندگان ارجمند نريم تو حس موقع خوندن بلاگ . اني وي داشتم ميگفتم , هر از چند روزي دور يكي از روزها رو توي يكي از اين تقويمها خط ميكشم و نسبت طولي و عرضيشو با تقويمهاي ديگه به شمسي و قمري و ميلادي ميسنجم براي حساب كردن تاريخ قسطها , ‌تاريخ مناسب سفر و مرخصي , تاريخ سفر رييس ارجمند چون تا اون نره سفر من نميتونم درخواست مرخصي بكنم و در نهايت تاريخ تولدها , آشنايي ها ,خداحافظيها . و اين روزها حساب كتابهام همه به يك جا ختم ميشه .
۱- نميتونم تا قبل از پايانِ ۲۰۰۴ برم اسپانيا ۲- آخرش يكسال كامل نشده يك سري ميام ايران .
   
  بارون بهاري 8:10 PM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, September 07, 2004

 
   
  از شركت ميام بيرون اينطور كه از ظاهرش معلومه از مرخصي خبري نيست .پامو بيشتر روي پدال گاز فشار ميدم.. چراغهاي عقب ماشينها تار ميشه و حركتشون هم مبهم , صداي زنگ خطر سرعت در مياد. گور ماشيني كه سر ۱۲۰ صداش در بياد . صداي ظبط رو بلندتر ميكنم بلكه صداي ناهنجار زنگِ سرعت محو بشه . دريا..دريا ...دريا.. مسيرم رو عوض ميكنم . يك يو ترن ..توي پاركينگ مك دونالد پارك ميكنم از صخره هاي كنار ساحل ميرم پايين صندلهامو دستم ميگيرم و در امتداد خط موج قدم ميزنم . خوبه كه ساحل نيمه تاريكه و جز سايهء محو هيكلها چيزي معلوم نيست . چند تا پسر تا كمر توي آب هستند و با يك توپ بازي ميكنند ولي هر چي نگاه ميكنم نميفهمم آخرش واليبال بازي ميكنند يا فقط شوت شوتي ! گاهي با لگد توپ رو ميزنند گاهي با مشت و بدون هيچ هدفي .. كمي دورتر صداي تنبك عربي ميايد بهتره بگم آهنگ جنوب يا خليج .. چند تا قايق توي ساحل روي هم گذاشته شدند و برزنت سرشون كشيده شده. البته مطمئن نيستم كه چيه حدس ميزنم قايق باشه .سايهء قايقها يك محيط ۴-۵ متري رو كاملا تاريك كرده . در چند متري سايه جايي ميان تاريك و روشني ميشينم . با اينكه صداي اهنگِ تنبك كه گاهي هم ناموزونه از درون تاريكيه سايهء قايقها مياد اما چند بار كه نگاه ميكنم هيچي نميبنم. بيخيال ميشم . طاقباز روي ماسها دراز ميشم و دستهامو ميگذارم زير سرم تا شايد ستاره اي ببينم اما نور شهر نميگذاره هيچ ستاره اي معلوم باشه . ناچار چراغهاي شهر رو بايد بشمرم . چشمهامو ميبندم و آروم ميگيرم .
   
  بارون بهاري 3:08 AM يادداشت(0)
 
 

Sunday, September 05, 2004

 
   
  من - حالا از كارت راضي هستي ؟
ايشون- راستشو بخواي نه..من به موسيقي علاقه دارم دلم ميخواست موزيسين ميشدم.تو خانواده ما كه همه بايد يا دكتر باشند يا مهندس نميشه . اما ميدوني چيه ؟ پرستيژ مهندسي يك چيز ديگه است .
من- آها !!‌( با كمي تعجب)
ايشون - اگه ببيني وقتي ميرم سر ساختمان چطوري همه اينطرف اونطرف ميرند كه منو راضي نگه دارند و چه ابهتي دارم چون نماينده كارفرما هستم .
من- آها !!!‌ ( با كمي بيشتر تعجب )
ايشون - آخه ميدوني تو خانواده ما همه اينطوري هستيم , دستور دادن تو خونِ‌ منه , ارثيه .
من - آها !!!!‌( ...و كمي بيشتر )
ايشون - خانواده مادرم شازده بودند و خانواده پدرم خان .
من - آها !!!!!( .. و باز هم كمي بيشترتر تعجب )
و در نهايت با فكي كه كف زمين پهن شده بود عرض فرمودم.. "موفق باشيد "
******
خداييش نبايد تعجب ميكردم با اينهه عجايبي كه هر روز ميبنم و ميشنوم اما چه ميشه كرد ؟‌عجايب انساني را پاياني نيست ! ( pepole keep suprising you everyday in everyway)
   
  بارون بهاري 1:44 PM يادداشت(0)
 
 

Saturday, September 04, 2004

 
   
  باز شب شد ..چقدر شب هنگام تنهايي غليظتر رخ مينمايد و انچه در روشنايي به پستوهاي تاريك ميفرستم در تاريكي به بيرون نفوذ ميكند .. آغوشي ميخوام كه مرا در بر گيرد .. فرقي نميكند . مادر ,‌ دوست ,‌ يك خوب ,‌يك معشوق .."‌كَسي ", كَسي كه مرا بشناسد و در ميان بازوانش پناه دهد .كسي كه مرا بشناسد در اين غربتستان .
   
  بارون بهاري 1:51 PM يادداشت(0)
 
 

Friday, September 03, 2004

 
   
  تلفزيونها بهتره كه نصفه شبها كارتون هَپيلي اٍور أفتر پخش كنند نه "Copycat" و صد البته دخترهاي ترسو كه تو خونه تنها هستند نبايد تا ساعت ۲ صبح بيدار بشيند اگه هم بيدار نشستند نبايد آخر شبها فيلم سريال كيلري بببينند ... همين .والسلام !
   
  بارون بهاري 2:48 AM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, September 01, 2004

 
   
  به خواهرانم مي انديشم و آينده نامعلومشان ... به پدرم و رنج روز مره اش و مادرم كه بي ترديد از همه ء ما تنهاتر و نگران تر است و تنها تسلي خاطرش دعاييست كه همراه تك تكمان ميكند. به زندگي مينگرم كه گاه براي تحقق بخشيدن آرزوها چقدر كوتاه است و به آرزوها مي انديشم كه گاه آنقدر دير به دست مي‌آيند كه ديگر حوصله اي براي جشن گرفتنشان نيست . يكجور بازي حقه آميز , اصلاً تو اسمش را بگذار مبارزه اگر بازي را نمي پسندي . حكايت , حكايت‌ِ شاهزادگاني است كه براي رسيد به وصال شاهزاده خانم زيبا بايد به جنگ ناشناخته ها بروند , گاهي يك اژدها يا يك معما , گاهي ظاهراً ساده مانند فوت كردن آرام يك پر گاهي به ظاهر سخت مانند پرتاب سنگي از فلاخن , و اينهمه براي رسيدن به وصال شاهزاده خانم صاحب كمالات و زيبارويي كه همه سوداي عشق او را دارند اما هيچوقت قصه گو نگفت كه قهرمان جنگجوي صدها خوان و بازيگرِ‌ پيروزِ صدها حيله و معماي گسترده در راه , موقع رسيدن پس از بوسه گرفتن از لب شاهزاده خانم چه ميكند ؟ آيا هيچگاه قهرمان ما از خود نميپرسد‌:"‌ خوب حالا چي ؟‌"‌ "‌خوب ارزشش را داشت ؟" . سالها به مبارزهء ديوان بد هيأت و پريان خوش صدا و اغواگرِ‌ درياها رفتن و پشت سر گذشتن ِ اينهمه راه و دام براي ۲ چشم سياه , خال لب و موي كمند ؟
بگذار اينطور بگويم تلاش خوب است ,‌صبر از انهم بهتر است اما گاه ديگر حوصله اي براي جشن گرفتن پيروزيهاي دير به دست آمده باقي نمي ماند .
   
  بارون بهاري 1:51 AM يادداشت(0)