|
|
Saturday, September 25, 2004 |
|
|
|
|
|
پشت ديوارها شهريست, قايقي خواهم ساخت ....
براي اين مرخصي كلي با رئيسم جنگيدم , به آسمون نگاه كردم به زمين و زمان دشنام دادم . اصلا بودنم رو مساوي اين مرخصي كردم . لحظه ها رو به خودم و هر كسي كه دم دستم اومد تلخ كردم و باز هم ايستادم و كوتاه نيومدم تا مرخصي گرفتم. تا يكساعت ديگه بايد فرودگاه باشم اما كوچكترين شوقي براي رفتن ندارم . دردناكها زيادند و در بين اونها يكيش از دست دادن قدرت خوش گذراندن است !
تا ساعتي ديگه پا به شهرم ميگذارم به ميلادگاهم به جايي كه در آن براي اولين بار عاشق شدم و عشقم بر باد رفت به شهري كه روزهاي پيايي بي خستگي در خيابانهاييش گشت زدم .........و جايي كه ديگر نميشناسمش به شهري كه خاطره اي است از خاطراتي گمشده و يا مدفون شده .شهري كه وقتي اين سالها از خيابانهاييش كه عبور ميكنم احساس خوابنما شدن پيدا ميكنم . آها دارم ميرم ايران . اصفهان و شهرهايي ديگر . |
|
|
|
بارون بهاري 11:30 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Friday, September 24, 2004 |
|
|
|
|
|
مدتهاست كه عنايت الهي و استجابت دعا مثل قرعه كشي بانكها و جوايز اونها شده. اكثريت ثبت نام ميكنند حتي اگه شده با حد اقل مبلغ مورد نياز براي افتتاح حساب. اكثريت هم اميدي به برنده شدن ندارند اما عجيبتر آنكه اكثريت در عين اينكه هميشه ميگند :"بابا ما كي چيزي برديم كه اين دفعهء دومش باشه " باز هم اميدوارند كه بلكه برنده بشند . هر بار هم يكي نا اميد ميشه و باور ميكنه كه همه اش حقه بازيه و هيچ بانكي هيچ جايزه اي به كسي نميده و تصميم ميگره بره حسابشو ببنده يكي ميگه :" همسايه باجناق بابا بزرگه عمهء ميرزا آقا و اينا برنده شده ...نه بابا حقيقت داره.. بعضيها ميبرند " . حالا اين حساب منهم بازه ببينم كي بهم تلفن ميزنند كه " مبارك باشه شما برنده خوش شانس ِ بانك ما هستيد " |
|
|
|
بارون بهاري 7:52 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Monday, September 20, 2004 |
|
|
|
|
|
يك چيزي هست... همم نه نيست . نميدونم ايراد تو بودن يك چيزه يا نبودش . آها فهميدم .. من هستم , تو نيستي . اما چرا ! تو هم هستي ! فقط پيش من نيستي . نه ديگه اين نبودنت پيش من علامت تعجب نداره اخه هيچوقت پيش من نبودي . ديدي يك كسي رو ميبني سالهاي سال اما بعد از سالها بازم انگار دفعه اولته ميبنيش ؟ همم... خوب البته من تو رو هيچوقت نديدم . همم.. من خيلي ها رو نديدم حتي خودمو . اينها قرار نيست معني داشته باشه فقط باز آخر شبه . همين .
راستي امروز مامان دست كشيد روي سرم خيلي كيف داشت بهش گفتم از اين به بعد بيشتر نازم كنه اما دوباره كه خواست نازم كنه گريه ام گرفت .
|
|
|
|
بارون بهاري 3:21 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Monday, September 13, 2004 |
|
|
|
|
|
روياي يك روز تابستاني
امروز آسمون صافه صافه بي ابر بي غبار . بين پنجرهء من و دريا كمتر از ۱۰۰۰ متر فاصله است . يك خيابان ,يك مسجد ,۴ تا ساختمان بلند با شيشه هاي سبز -آبي يك تيكه زمين خالي يك خيابان ديگه و بعد دريا . كافيه رو صندلي چرخ بزنم پشتم رو به ميز كار كنم تا دريا جلوي چشمم باشه . يك كشتي كوچيكه تفريحي داره رد ميشه به كشتي و دريا خيره ميشم اما تو توچال هستم تو صف تله كابين . چشمم ميوفته بهش . صورتِ سبزه و يك جفت چشمِ غمگين .. باورم نميشه ميام جلو كمي نگاهت ميكنم بهت زل ميزنم سعي ميكنم جلوي اشكم رو بگيرم, تو هم بهم نگاه ميكني زل ميزني .
من - سلام
تو -سلام ( با همون لحن شوخي و طعنه )
من - منو شناختي
تو- آره صورتي جونم ( با همون صدايي كه هميشه يك لحن خنده و طعنه تهشه )
اشك تو چشمم جمع شده ميخوام بيام تو بغلت اما ميترسم بغلم نكني ميترسم بهم پوز خند بزني ميترسم كه بفهمي ميترسم و مهمتر از همه اينكه ميترسم بغلت جاي يكي ديگه باشه .
حتي توي رويا هم به خودم اجازه نميدم بيام تو بغلت . پس آروم ميگذرم و نا آروميمو زير پوستم نگه ميدارم براي روزي كه بتونم با تو سفر كنم , بخندم, برقصم , مست كنم ديوانگي كنم و عاشقي .
|
|
|
|
بارون بهاري 9:00 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Sunday, September 12, 2004 |
|
|
|
|
|
روي ميز كارم ۲ تا تقويم هست و زير شيشه ميز يك تقويم كوچولو , به ديوار بغل دستم هم يك تقويم ديواري اويزونه . دو تا مبل رو به رومه و يك ميز بينشون ,روي اون ميز هم يك تقويم ديگه . بد نبود اگه ميشد عكسشو اينجا بگذارم اما هوستي ندارم كه عكس روش بگذارم . همونطور كه آهنگ هم نميتونم بگذارم .يكبار ميثم در نداي هل من ناصرٍ ينصرني لبيك گفت و كلي برام توضيح داد كه ليكوس مفتي فضا ميده منهم ثبت نام كردم حتي فايل هم آپلود كردم اما هر چي روي فايل كليك ميكنم هيچ آدرسي بهم نميده . احتمالا من بلد نشدم كه راهش چيه و بعد هم گفتم بيخيال بگذار حالا خيلي خودم و ببنندگان و خوانندگان ارجمند نريم تو حس موقع خوندن بلاگ . اني وي داشتم ميگفتم , هر از چند روزي دور يكي از روزها رو توي يكي از اين تقويمها خط ميكشم و نسبت طولي و عرضيشو با تقويمهاي ديگه به شمسي و قمري و ميلادي ميسنجم براي حساب كردن تاريخ قسطها , تاريخ مناسب سفر و مرخصي , تاريخ سفر رييس ارجمند چون تا اون نره سفر من نميتونم درخواست مرخصي بكنم و در نهايت تاريخ تولدها , آشنايي ها ,خداحافظيها . و اين روزها حساب كتابهام همه به يك جا ختم ميشه .
۱- نميتونم تا قبل از پايانِ ۲۰۰۴ برم اسپانيا ۲- آخرش يكسال كامل نشده يك سري ميام ايران .
|
|
|
|
بارون بهاري 8:10 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Tuesday, September 07, 2004 |
|
|
|
|
|
از شركت ميام بيرون اينطور كه از ظاهرش معلومه از مرخصي خبري نيست .پامو بيشتر روي پدال گاز فشار ميدم.. چراغهاي عقب ماشينها تار ميشه و حركتشون هم مبهم , صداي زنگ خطر سرعت در مياد. گور ماشيني كه سر ۱۲۰ صداش در بياد . صداي ظبط رو بلندتر ميكنم بلكه صداي ناهنجار زنگِ سرعت محو بشه . دريا..دريا ...دريا.. مسيرم رو عوض ميكنم . يك يو ترن ..توي پاركينگ مك دونالد پارك ميكنم از صخره هاي كنار ساحل ميرم پايين صندلهامو دستم ميگيرم و در امتداد خط موج قدم ميزنم . خوبه كه ساحل نيمه تاريكه و جز سايهء محو هيكلها چيزي معلوم نيست . چند تا پسر تا كمر توي آب هستند و با يك توپ بازي ميكنند ولي هر چي نگاه ميكنم نميفهمم آخرش واليبال بازي ميكنند يا فقط شوت شوتي ! گاهي با لگد توپ رو ميزنند گاهي با مشت و بدون هيچ هدفي .. كمي دورتر صداي تنبك عربي ميايد بهتره بگم آهنگ جنوب يا خليج .. چند تا قايق توي ساحل روي هم گذاشته شدند و برزنت سرشون كشيده شده. البته مطمئن نيستم كه چيه حدس ميزنم قايق باشه .سايهء قايقها يك محيط ۴-۵ متري رو كاملا تاريك كرده . در چند متري سايه جايي ميان تاريك و روشني ميشينم . با اينكه صداي اهنگِ تنبك كه گاهي هم ناموزونه از درون تاريكيه سايهء قايقها مياد اما چند بار كه نگاه ميكنم هيچي نميبنم. بيخيال ميشم . طاقباز روي ماسها دراز ميشم و دستهامو ميگذارم زير سرم تا شايد ستاره اي ببينم اما نور شهر نميگذاره هيچ ستاره اي معلوم باشه . ناچار چراغهاي شهر رو بايد بشمرم . چشمهامو ميبندم و آروم ميگيرم .
|
|
|
|
بارون بهاري 3:08 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Sunday, September 05, 2004 |
|
|
|
|
|
من - حالا از كارت راضي هستي ؟
ايشون- راستشو بخواي نه..من به موسيقي علاقه دارم دلم ميخواست موزيسين ميشدم.تو خانواده ما كه همه بايد يا دكتر باشند يا مهندس نميشه . اما ميدوني چيه ؟ پرستيژ مهندسي يك چيز ديگه است .
من- آها !!( با كمي تعجب)
ايشون - اگه ببيني وقتي ميرم سر ساختمان چطوري همه اينطرف اونطرف ميرند كه منو راضي نگه دارند و چه ابهتي دارم چون نماينده كارفرما هستم .
من- آها !!! ( با كمي بيشتر تعجب )
ايشون - آخه ميدوني تو خانواده ما همه اينطوري هستيم , دستور دادن تو خونِ منه , ارثيه .
من - آها !!!!( ...و كمي بيشتر )
ايشون - خانواده مادرم شازده بودند و خانواده پدرم خان .
من - آها !!!!!( .. و باز هم كمي بيشترتر تعجب )
و در نهايت با فكي كه كف زمين پهن شده بود عرض فرمودم.. "موفق باشيد "
******
خداييش نبايد تعجب ميكردم با اينهه عجايبي كه هر روز ميبنم و ميشنوم اما چه ميشه كرد ؟عجايب انساني را پاياني نيست ! ( pepole keep suprising you everyday in everyway)
|
|
|
|
بارون بهاري 1:44 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Saturday, September 04, 2004 |
|
|
|
|
|
باز شب شد ..چقدر شب هنگام تنهايي غليظتر رخ مينمايد و انچه در روشنايي به پستوهاي تاريك ميفرستم در تاريكي به بيرون نفوذ ميكند .. آغوشي ميخوام كه مرا در بر گيرد .. فرقي نميكند . مادر , دوست , يك خوب ,يك معشوق .."كَسي ", كَسي كه مرا بشناسد و در ميان بازوانش پناه دهد .كسي كه مرا بشناسد در اين غربتستان .
|
|
|
|
بارون بهاري 1:51 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Friday, September 03, 2004 |
|
|
|
|
|
تلفزيونها بهتره كه نصفه شبها كارتون هَپيلي اٍور أفتر پخش كنند نه "Copycat" و صد البته دخترهاي ترسو كه تو خونه تنها هستند نبايد تا ساعت ۲ صبح بيدار بشيند اگه هم بيدار نشستند نبايد آخر شبها فيلم سريال كيلري بببينند ... همين .والسلام !
|
|
|
|
بارون بهاري 2:48 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Wednesday, September 01, 2004 |
|
|
|
|
|
به خواهرانم مي انديشم و آينده نامعلومشان ... به پدرم و رنج روز مره اش و مادرم كه بي ترديد از همه ء ما تنهاتر و نگران تر است و تنها تسلي خاطرش دعاييست كه همراه تك تكمان ميكند. به زندگي مينگرم كه گاه براي تحقق بخشيدن آرزوها چقدر كوتاه است و به آرزوها مي انديشم كه گاه آنقدر دير به دست ميآيند كه ديگر حوصله اي براي جشن گرفتنشان نيست . يكجور بازي حقه آميز , اصلاً تو اسمش را بگذار مبارزه اگر بازي را نمي پسندي . حكايت , حكايتِ شاهزادگاني است كه براي رسيد به وصال شاهزاده خانم زيبا بايد به جنگ ناشناخته ها بروند , گاهي يك اژدها يا يك معما , گاهي ظاهراً ساده مانند فوت كردن آرام يك پر گاهي به ظاهر سخت مانند پرتاب سنگي از فلاخن , و اينهمه براي رسيدن به وصال شاهزاده خانم صاحب كمالات و زيبارويي كه همه سوداي عشق او را دارند اما هيچوقت قصه گو نگفت كه قهرمان جنگجوي صدها خوان و بازيگرِ پيروزِ صدها حيله و معماي گسترده در راه , موقع رسيدن پس از بوسه گرفتن از لب شاهزاده خانم چه ميكند ؟ آيا هيچگاه قهرمان ما از خود نميپرسد:" خوب حالا چي ؟" "خوب ارزشش را داشت ؟" . سالها به مبارزهء ديوان بد هيأت و پريان خوش صدا و اغواگرِ درياها رفتن و پشت سر گذشتن ِ اينهمه راه و دام براي ۲ چشم سياه , خال لب و موي كمند ؟
بگذار اينطور بگويم تلاش خوب است ,صبر از انهم بهتر است اما گاه ديگر حوصله اي براي جشن گرفتن پيروزيهاي دير به دست آمده باقي نمي ماند .
|
|
|
|
بارون بهاري 1:51 AM
|
يادداشت(0)
|
|