دوستان


آرشيو
March 2003
April 2003
May 2003
June 2003
July 2003
August 2003
September 2003
October 2003
November 2003
December 2003
January 2004
February 2004
March 2004
April 2004
May 2004
June 2004
July 2004
August 2004
September 2004
October 2004
November 2004
December 2004
January 2005
February 2005
March 2005
April 2005
May 2005
June 2005
July 2005
August 2005
September 2005
October 2005
November 2005
December 2005
January 2006
February 2006
March 2006
April 2006
May 2006
June 2006
July 2006
August 2006
September 2006
October 2006
November 2006
December 2006
January 2007
February 2007
March 2007
April 2007
May 2007
June 2007
July 2007
August 2007
September 2007
October 2007
November 2007
December 2007
January 2008
February 2008
March 2008
April 2008
May 2008
June 2008
July 2008
August 2008
September 2008
October 2008
November 2008
December 2008
January 2009
February 2009
March 2009
April 2009
May 2009
June 2009
July 2009
August 2009
September 2009
October 2009
November 2009
December 2009
January 2010
February 2010
March 2010
April 2010
May 2010
June 2010
July 2010
August 2010
September 2010
October 2010
November 2010
December 2010
January 2011
February 2011
March 2011
April 2011
May 2011
June 2011
July 2011
August 2011
September 2011
October 2011
November 2011
December 2011
January 2012
February 2012
March 2012
April 2012
May 2012
June 2012
November 2012
December 2012
January 2013
February 2013
March 2013
April 2013
July 2017


تماس
Barroon@gmail.com



Template by
ARDAVIRAF
 
 

Thursday, May 31, 2007

 
   
  اگه شکافِ زمان پيدا بشه و ماشين انتقال بين زمان . بازگشت به گذشته رو انتخاب ميکنيد يا رفتن به آينده رو​؟ جوابش خيلی جزئيات شخصيتتون رو مشخص ميکنه .
   
  بارون بهاري 11:26 PM يادداشت(4)
 
 

Wednesday, May 30, 2007

 
   
  يکسالیه حس میکنم شديداً نياز به يک «فنگ شويي» دارم . خرت و پرتهایی که همه اش بايد از يک گوشه به گوشه ديگه جا به جا کنم و جای کافی براش ندارم حالم رو بد میکنه. دهها بلوز, تی شرت و شلواری که بعضیشون بيش از ۲ سال از خریدشون میگذره و هنوز تگهاش بهشه و کفشهایی که بعدِ یکسال نپوشيدمشون.
تقريبا از اول سال ميلادی ديگه پامو بازارنگذاشتم جز به اجبار يا اکراه برای همراهی يا خريد وسایل ضروریم . ماه گذشته حدود ۳۰ تا از کاستهامو ریختم دور و ۳ جفت از کفشهای نپوشیده ام رو که بالای ۷۰ دلار خریده بودم رد کردم رفت ولی اگه بقيه لباس و وسایلم رو بخوام خودم استفاده کنم باید حداقل تا ۲ سال دیگه هیچ بلوز و شلوار و کفش و کیفی نخرم .
شايد فقط چون جای کافی برای وسایلم ندارم اینقدر داشتنشون داره اذیتم میکنه . نمیدونم . دیگه هیچکدوم از آگهیهای ۷۰٪ حراجی "Gucci" یا ۵۰٪ " Marks & Spencer" حتی وسوسه ام نمیکنه برم ببینم چی به چیه . انباشتگی به شدت آزارم ميده ..سابق بر اين اصلا اينطور نبودم و هر موقع احساس افسردگی میکردم خرید حالم رو بهتر میکرد اما الان حتی وقتی ميخوام برم سينما چون سینما داخلِ مرکز خريده احساس ميکنم تمام فروشگاهها دارند بهم انرژی منفی میدند .
امروز ۱۰ تا از کتابهايی که بيش از يکسال پيش خونده ام و ميدونم دوباره خوانيشون نمیکنم رو بردم اهدا کردم به کتابخونه دبيرستان دخترانه ايرانيها. مثل :
زندگي در پيش رو, لکه های ته فنجان, چراغها را من خاموش ميکنم, شهباز و جغدان و ...تعدادی از کتابها هم که میخواستم اهدا کنم هدیه بود و حالا نگه داشتم تا بعد.
تمام ايميلهای "مثلا عشق" 5 سال پیش رو هم که پرينت کرده بودم ريختم رفت . خيلی به اين فکر کردم که نگه داشتن خاطرات تلخ يعنی اينکه مايلی هر روز و هر لحظه اون خاطره رو زندگی کنی و خوب که فکرهامو کردم ديدم من خيلی از نوشته ها و نامه ها و سر رسيدها رو برای اين نگه ميدارم که ۶۰-۷۰ سالگیم وقتی تنها گوشه ای افتادم و سال تا سال هيچکس سراغم رو نمیگیره اونها رو مرور کنم و وقتم رو با خاطراتم پر کنم ولی آيا واقعا در اون سن و سال ميخوام سرخوردگيهام رو مرور کنم ؟! خلاصه اين شد که همشون رو پاره کردم رفت . اول میخواستم بسوزونم که حسهای بد همراه اون نوشته ها هم دود بشه بره اما هم فضاشو نداشتم توی آپارتمان و هم اینکه دیگه حسی بدی نداشتم یعنی هیچ حسی به اون نوشته ها نداشتم .
اوائل ۲۰۰۷ به خودم قول دادم طوری زندگی کنم که هر چی دارم داخل يک چمدون جا بشه اما اينکار بيش از يکسال وقت ميبره .
   
  بارون بهاري 7:02 PM يادداشت(4)
 
 

Tuesday, May 29, 2007

 
   
  همه چيز زندگيم به هم ريخته که مسلما جديد نيست , مثلا الان دوران خوبم رو دارم پشت سر ميگذارم. از بس طول شب خواب میبنم صبح خسته تر بیدار میشم . ۴ روز پیش سر راهم فرم ويزای لبنان و ترکيه و مصر و مراکش رو گرفتم اما هر چی فکرشو ميکنم دلم سفر کردن هم نميخواد. عليمان میگه هدف از زندگی خاطره سازیه .. خوب اگه اینطور باشه تنها سفر کردن به سختی میتونه خاطره ساز باشه . اینو بعد ازچندبار تنها سفر رفتن فهمیدم . با «او» هم نميخوام برم سفر ميدونم آخرش به اعصاب خوردی و دعوا تمام ميشه و دنيا تا دنيا تنفر .
معلم کلاس فرانسه که يک خانم با مزه و پر انرژی و خندانِ لبنانيه ديروز سئوالی رو که همه دير يا زود ازم میپرسند پرسيد . متاهلی​؟ که خوب معلومه جواب نه بود . هر ۴ تا دختر همکلاسم متاهلند و تا اونجايی که ميدونم ۳ تاشون تا ماه ديگه عازم سويس و انگليس و فرانسه هستند اينجا رسمه همه تابستون میرند سفر.
معلم میپرسه تو کجا ميری​​؟ ميگم :مرخصی ندارم ... پیش خودم حساب میکنم از اول سال میلادی تا حالا ۲۱ روز رفتم مرخصی . پس اگه مرخصی ندارم چرا فرم ويزا گرفتم !؟ خودمم نميدونم ..لابد چون سفارتش سر راهم بوده . خوب پس چرا فرم سفارت هند و مالزی و قطر رو هم نگرفتم که سر راهم بود !
لا بد تا يکماه ديگه از آسمون قاهره و کازابلانکا آتيش ميباره چه کاريه برم اونجاها... هوم.
همه چيز زندگيم به هم ريخته , بيخود فکرای الکی ميکنم که همه اش هم به ترکستانه . اين روزها که سی دی آموزشی تو ماشين گوش ميدم متوجه شدم بيش از ۳ يا ۴ درصد حواسم به صدای توی ماشين نيست حتی وقتی مصرانه میخوام گوش کنم ۳۰ ثانیه بیشتر طول نمیکشه. خيلی برام عجيبه چون موقع شنيدن اهنگ متوجه نميشدم که اينقدر کم حواسم به سر و صدای ظبطه !
من نمیدونستم خرچنگها رو برای پختن زنده زنده میندازند توی دیگ آب جوش ! الان توی « هلز کیچن » سر آشپزها ۵ تا کارتون پر از خرچنگ زنده رو اینطوری کشتند !!!!!
   
  بارون بهاري 11:09 PM يادداشت(6)
 
 

Monday, May 28, 2007

 
   
  گاهی با خودم اين بازی رو ميکنم که کیا بدترين آدمها بودند / هستند ؟
اول میگم کسایی که جون و آرامش ملیونها انسان رو گرفتند مثل هیتلر و استالین و صدام و ..بعد میگم خوب اونها بدون وسیله که اینکار رو نکردند پس کسایی که با ساخت و تجارت اسلحه به قدرت و ثروت رسيدند و دنيا به کامشونه نسل اندر نسل
بعد میگم خوب این آدمها به اسم نژاد و میهن و ایدئولوژی این کارها رو کردند آیا کسایی که برای قدرت و پول آدم میکشند از اونها بدتر هستند ؟ یا فرقی نداره .
مثلا کسایی که تجارت آدم میکنند برای بردگی کاری یا صکث یا فروش اعضا .بعد میمونم که آیا اصلا کار بد کوچیک یا کار بد بزرگ داریم ؟ یا بد بده ؟
کسی که خش میندازه به ماشین یکی و میره یا پاشو میگیره جلو یکی که بخوره زمین یا سیلی میزنه تو صورت کسی که قدرت بدنی جواب دادن اون سیلی یا قدرت روحی بخشش اون سیلی رو نداره . آیا کارهای این عده بديش کمتر از اونهایی که سبب مرگ جسمی و روحی هزاران نفر میشند ؟​
​شاید برای همینه که خدا میگه : هر کس یک انسان رو بکشه مثل اینه که تمام انسانها رو کشته .
توی این بازی هر بار جایی و به شکلی این بازی رو تمام میکنم . و امشب برام اینجا تموم میشه که مسلما اونهایی که روح دیگران رو میکشند یا جریحه دار میکنند بدترین آدمها هستند .
   
  بارون بهاري 11:14 PM يادداشت(3)
 
 

Sunday, May 27, 2007

 
   
  اگه هی اين و اون رو ترک کنی چون به اندازه کافی بهت توجه نکردند کم کم تنها ميشی .
   
  بارون بهاري 10:26 PM يادداشت(4)
 
 

Friday, May 25, 2007

 
   
  و اما «دزدان دريايی کارائیب» کمی بهتر از اونی بود که انتظار داشتم و بهتریش رو مديون اينم که در قسمت قبلی به ديدن صحنه های مهوع عادت کردم و اينبار برام قابل قبولتر بود. از ۲ ساعت و ۴۵ دقيقه فيلم ۱ ساعتش رو من نگران بچه های زيادی بودم که داخل سالن بودند و ۳ تا پسر زير ۱۲ سالی که با مادرشون کنار من نشسته بودند. تورو خدا اگه مادر هستيد بچه هاتون رو نبريد اين مدل فيلمها. آخه ديدن مرد هشت پا نمائی که یکی از بازوهاشو میکنه تو حلق دشمنش و کلیدو در حالیکه قربانیش داره جون میکنه از حلقومش میکشه بیرون کجاش مناسب بچه هاست ؟ یا دیدن مردی که اسیر توهماتش در دنیای برزخ (​قوطی دیفید جونز ) شده و مغز خودشو خون الود بیرون میکشه و لیس میزنه و دهها صحنه مشابه از موجودات عجیب غریب و دار زدن ها ( حتی دار زدن بچه ها ). حالا چی شده که این همه آدم زده به سرشون که این فیلم برای بچه ها هم سرگرمیه خدا میدونه. البته شاید هم من زیادی حساس و قدیمی هستم چون چندسال پیش موقع دیدن فیلم «هری پاتر -۳» همین احساس بهم دست بوده که کدوم پدر سوخته ای این فیلم و داستانها رو برای بچه ها مناسب دونسته با اون همه عنکبوت آدم خوار و خشونت و وحشت و قسمتهای بعدی «هری پاتر» رو ندیدم و کلا به نظرم جنایت بود در حق دنیای کودکان . مخصوصا که فیلمی مثل «هری پاتر » رو بچه های ۵ ساله و ۶ ساله هم میارند سینما . بگذریم .
جونی دپ ( کاپتن جک اسپرو) به خوبی و تسلط قسمتهای قبله مخصوصا با اون راه رفتنی که خودش ابداع کرده برای این شخصیت. باقی شخصیتها هم هر کدوم به اندازه و به موقع ظهور و افول میکنند در طول فیلم . داستان فیلم منسجمه ولی بسیار پيچيده است و پایانی نسبتا غم انگیز داره. برای حالا قراره این قسمت آخر تریلوژی «دزدان دریایی » باشه اما فیلمنامه نویس و کارگردان جا رو باز میگذارند برای قسمتهای احتمالی آینده .
دزدان دريايی» علرغم خشونت موجود در این قسمت تونسته سایه ای از لحن کومديش رو حفظ کنه . اگه مثل من توقع دیدن فیلمی کمی بهتر از قسمت دومش رو دارید دیدن قسمت سوم رو توصیه میکنم هر چند داستان و شخصیتها هیچکدوم معصومیت قسمت اولشون رو ندارند
   
  بارون بهاري 10:24 AM يادداشت(2)
 
 

Wednesday, May 23, 2007

 
   
  بعد از ۳ ماه و اندی آرشیوم درست شد که این خودش ارزش ثبت شدن داره. خانم خیاط داشت با ببٌر و بدوزبه من ٍ از بیخ و بن عرب کمک میکرد آرشیومو برگردونم که جناب آرامان هنرمند و طراح اينجا به دادم رسید و ایکی ثانیه آرشيو و سیتسم کامنتمو که فیلتر بود رو به راه کرد . خوب حالا دیگه شما سیل مشتاقان و عزیزانی که میگفتید فیلترم میتونید روزی ۱۰۰ تا کامنت بگذارید..هاها ..اما بیش از ۱۰۰ تا نشه چون زود گیج میشم .
امشب ميرم نمايش اول" pirates of the caribbean -At worlds end" رو ميبنم و ميگم بهتون که چطوره . هر چند غالبا سلیقه ها هم شکل نیست و فیلمهای زیادی بوده که به نظرم کاملا متوسط بوده اند ولی ببینده های ایرانی دیگه ای رو دیدم که فیلمو حسابی تحویل گرفتند . مثل «بابل​» , « دختری با گوشواره های مروارید »​ یا « مچ پوینت » و الخ.
من از قسمت دوم « دزدهای دریایی » خوشم نيومد اما اين فيلمهای چند قسمتی بد ککيه . حالا که ۲ تای قبلی رو ديدم نميتونم قسمت آخرش رو نبينم و امیدوارم این قسمت بهتر باشه .
   
  بارون بهاري 6:18 PM يادداشت(2)
 
 

Monday, May 21, 2007

 
   
  صبح که کنار آسانسور نشسته بودم بند کفشم رو ميبستم نگاهم به خط مورچه ها روی سراميک افتاد و تازه یادم اومد مامان وقت رفتن برای اينکه جلوشون رو بگيريم که راهشون به خونه باز نشه کلی توصيه و راهکرد داده بود و بعد از اينکه يک گردان از مورچه ها رو تار و مار کرده بود نگران اين بود که نکنه بياند و خونمونو به هم بريزند . طفلی مامان ميدونه توی مدتی که نيست ما نه سراميکها رو دستمال ميکشيم نه جارو ميکنيم ولی همچنان امیدواره اگه مورچه تو خونه ببينيم شايد کاری در موردش بکنيم !
ميرسم شرکت بهش زنگ ميزنم . ميگه اين يکهفته به ۴ -۵ جا سر زده واسه سونوگرافی و گفتند انجام نميديم , وقت بگير واسه شهريور !! خودمم برام سخته که حرف مادرمو قبول کنم ! از پشت تلفن معلومه که نرسيده به ايران بدو بدو هاش شروع شده .
اين دو روزه خيلی خورده بود توی ذوقم که من توی کویت برای يک کلاس زبان ۲۱ ساعته ۴۰۰ هزار تومن ميدم در حالیکه تو تهران برای دوره مشابهش ۳۰-۴۰ تومن ميدند. اما رو شدن عکس اين خانم خونين شده و کتک خورده و اعصاب خورديهای مامان توی اين چند روزی که دنبال کارهاشه دوباره یادم آورد که من هزینه کلاس نیست که دارم میدم بلکه هزینه فارغ البال تر زندگی کردنمو دارم پرداخت میکنم .
   
  بارون بهاري 6:42 PM يادداشت(3)
 
 

Sunday, May 20, 2007

 
   
  هر شنبه ميگم حالا که از جمعه جون سالم به در بردم از هر چيز ديگه هم ميتونم به سلامت بگذرم
يکشنبه فکر میکنم ديروز خوب تحمل کردم
دوشنبه زیر لب ميگم فقط يکروز مونده هفته نصفه بشه
سه شنبه ميگم امروز رو تحمل کنی فقط ۲ روز ديگه ميمونه
چهارشنبه میرم تو فکر که چرا بلد نیستم ۲ روز آخر هفته رو برم سفر
پنج شنبه ميرم تو فکر کسالت آوری بودن جمعه
جمعه ميمرم و زنده ميشم تا بگذره و تموم بشه
شنبه...
اینطوری هفته ها ميگذره .
اميدوار بودم همانطور که آرشيو تمپلتم به طرز معجزه آسايی ورپريد به روشهای الهی هم برگرده اما بعد از ۳ ماه هنوز معجزه ای رخ نداده
   
  بارون بهاري 11:58 AM يادداشت(0)
 
 

Thursday, May 17, 2007

 
   
  فکر میکرد خیلی باهوشه و دختر به خاطر عشقِ که دور نمیشه خبر نداشت که دختر به حکمت دوستهایت را نزدیک و دشمنانت را نزدیکتر نگه دار معتقد است.
   
  بارون بهاري 4:06 PM يادداشت(0)
 
 

Monday, May 14, 2007

 
   
  شهری که در آن زندگی ميکنم به لباس و حجاب هيج کس و بالطبع ميزان پوشيدگی و لختی زن يا مردی ايراد نميگيرند .
شهرم کنار درياست با غروبهای دل انگيز و ماسه های تميز . روزهایی که هوا خوب است پسرها با جت اسکی نزدیک ساحل مانور میدهند و سگ ها بدون اینکه دین این کشور را که اسلام است به خطر بندازند با قلاده دنبال صاحبشان شیطونی میکنند و گه گاهی زن و مردی با اسکیت رد میشند.
در شهرم بعد از تمام شدن يک مهمانی ۶ نفره زنانه تک تک خانمها با مرسيدس ..جيپ .. ب ام و و ماشينهای شخصی به خانه هايشان برميگردند و بعد از تمام شدن يک کلاس زبان ۵ نفره تک تک دانشجوهاش با جاگوار وپورش و لامبرگینی و بليزر ميروند دنبال زندگيشان
در شهرم آهنگ مجاز و غیر مجاز نداره , قليون و سيگار کشيدن زن يا مرد منع نشده و کسی به خودش زحمت نداده بخشنامه صادر کنه و اینکار رو خلاف شئونات دین مبین اسلام اعلام کنه .
در شهرم سینماها جدیدترین فلیمهای هالیوود را همزمان اکران میکنند
در شهرم بيشتر مردم از حالا برای تعطيلات تابستانی در اروپا و خاور دور بليط رزرو کرده اند
در شهر من کمتر کاری غير مجاز است و کسی سنگسار نميشود يا برای انتخاب نوع رابطه جنسی اش اعدام نميشه و مشکلات حاد سياسی وجود نداره
شهر من ماليات ندارد ... شهر من روزهايی به نظر رويايی ميرسه...
شهر من ملال آورترین شهر است به شهادت تمام ساکنینش .
   
  بارون بهاري 11:15 PM يادداشت(0)
 
 

Saturday, May 12, 2007

 
   
  اعتراف ميکنم که مودی ترين موجود خدا هستم .

پ.ن. شرايطش اينکه يک لحظه کسی را مصدر تمام شاديها و خوشبختيهات ميدونی و در چشم به هم زدنی از ديدنش دپرس ميشی و او را مصدر تمام بدبختیهات میدونی و باز چند لحظه بعدتر ممکن است قربان صدقه اش بری و باز لحظه ای بعد فحش جد و آبادش رو بدی.
لحظه ای داری ميخندی و لحظه ء بعدش تمام وجودت را هم که زیر و رو کنی يک تبسم پيدا نميکنی و هر چقدر هم دنبال دليل ميگردی نميفهمی «چرا». ممکن است يک میليون دليل برای خودت جور کنی .از اينکه در ۴ سالگی فلان بادکنک يا بهمان عروسک رو برايم نخريدند تا اينکه ديروز رئيسم اضافه حقوق نداد يا .... اما خودت هم ميدانی هيچکدام نيست و آخرش ميزنی زير گريه که لا بد همه اش تقصير کبوتری است که به جای اينکه از سمت راست پرواز کند از چپ پريد !
لحظه ای تصميمت نهائی و قطعی و بی برو برگرد است که استعفا ميدهی چند ساعت بعد تصميم ميگيری که ۲ سال ديگر هم در همان شرکت بمانی .
و يک روز دوست چندین و چند ساله ات چون میگوید باید برم مدرسه دنبال پسرم گوشی رو میگذاری و دیگر هیچوقت بهش تلفن نمیزنی .
خیاط جان باز هم از علائمش بگم ؟
   
  بارون بهاري 10:56 PM يادداشت(0)
 
 

Friday, May 11, 2007

 
   
  بدبختيه اينه که نه اونقدر بی کسم که دلم یک دله باشه و بی توقع زندگیم رو بکنم و افسارم روی خودم باشه و به کسی بر نخوره نه اونقدر کسی رو دارم که افسار محبتش رامم کنه و آروم
   
  بارون بهاري 12:51 AM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, May 09, 2007

 
   
  توی یک کافه تاریک با صندلی های چوی بلند نشستم اما نه با یک غريبه ..بستنی شکلاتی-وانیلی-توت فرنگی سفارش دادم . نه قهوه خوردم نه سیگار کشیدم اما نقاشی کشیدم. یک مرتع با گلهای شقایق و خانه ای دودکش دار با پنجره . با یک ماچ قرمزه گنده که نصف صفحه رو گرفت .
به نقاشيهای ديوار نگاه ميکردم که متوجه شدم روی هر ميز کنار شمع به جای گل جا مدادی پر از مداد شمعی گذاشتند و زیر دستم هم برگه ای بزرگ هست برای نقاشی . نقاشيهای روی ديوار هم در واقع نقاشيهای مشتريانی است که هنرمندی کرده اند .
بعد از نقاشی و ریز کردن دستمال کاغدیها روی سر همراهم وقتی دلم راضی شد که دستمال کاغذیها دانه های برفند و بعد از کمی مشت کوبیدن و جیغ زدن که مشت نخورم ... از راه دور همه رو بوسيدم . ..وزير امور خارجه و شيخ کویت و تمام نمايندگان مجلس کویت و هنديهای کنار دريا و و ماشین کورفت آلبالویی رنگ و آآقای پليس رو که چند ساعت قبلتر از خير جريمه کردنم گذشته بود .
   
  بارون بهاري 11:10 PM يادداشت(0)
 
 

Tuesday, May 08, 2007

 
   
  دلم ميخواد روزهايی بياد که خودم نباشم و روزهايی که تنها در کافه ای در شهر غريب تری با زبان غريبه تری بشينم و غريبه ای اجازه بگيره و کنارم بشينه و من بدون استفهام و سرخوش و شيطون لبخند بزنم و غريبه نفهمه که من خيلی وقته که به غريبه ها لبخند شيطنت آميز نميزنم و غريبه بهم سيگار تعارف کنه و من سيگار بکشم و غريبه نفهمه که من هیچوقت سيگار نمیکشم و غريبه منو دعوت کنه خانه اش و من با غریبه برم و غریبه نفهمه که من هیچوقت با غریبه ها به خانه نمیرم . و غریبه منو ببوسه و من لذت ببرم و غریبه نفهمه که من هیچوقت غریبه ها رو نبوسیدم و نمیبوسم و نفهمه که من در طول زندگی ام فقط چند باری تا به حال لذت برده ام .
و با غریبه صبح روز بعد قهوه تلخ بخورم و غريبه فکر کنه من عادت دارم به خوردن قهوه تلخ . و موقع خداحافظی باورم کنم که ميتوانم شکلی ديگه باشم به جز این « خودم ».
   
  بارون بهاري 10:30 AM يادداشت(0)
 
 

Sunday, May 06, 2007

 
   
  قبل از خفگی و بیشتر ته نشينِ شدنٍ​ اين افسردگی بايد سرگرمی بهتری جز شمردن نارضایتیها و بدبختيهام پیدا کنم
   
  بارون بهاري 3:37 PM يادداشت(0)
 
 

Wednesday, May 02, 2007

 
   
  اما فاطمه جان بعضی آرزوهام ..
آرزو دارم باز با تمام وجود و دیوانه وار عاشق بشم
آرزو دارم در خونه ای رو به دريا يا مرتع زندگی کنم .جايی که تا چشم ميبينه آبی یا سبز یا هر دو باشه .
آرزو دارم بتونم هيچوقت به پول فکر نکنم
آرزو دارم پاکت کاغذی جايگزين تمام پاکتهای پلاستيکی دنيا بشه
آرزو دارم رول اسکيت ياد بگيرم و پام کنم
آرزو دارم یک بادبادک قرمز یا یک مورچه یا گنجشک یا چیزی تو این مایه ها دوستم بشه و همیشه مثل بادبادک ٍ اون پسره توی اون فیلمه دنبالم بیاد
آرزو دارم همجنسانم رو « بانو »​ صدا بزنند و همه داخل یک رمان انگلیسی زندگی کنیم که همدیگه رو " My lady" و " My lord" خطاب میکنند
آرزو دارم اون نوار کاستی که صدای ۵ سالگیم رو موقع خوندن شعرهای کودکستان ضبط کردند رو دوباره پیدا کنم
آرزو دارم نشانه ها رو ببينم و تشخيص بدمشون
آرزو دارم چند سالی فرانسه زندگی کنم !
آرزو دارم ...
آرزو دارم ...
حالا این بازی جدی باشه یا شوخی دوست دارم عسل و اعظم و آليس هم از آرزوهاشون بنويسند
   
  بارون بهاري 10:35 PM يادداشت(0)