|
|
Tuesday, February 28, 2012 |
|
|
|
|
|
۴ روز تعطیلی هم تمام شد. نمیدونم این خوبه یا بده که هنوز بعد از ۴ سال وقتی بعد از چند روز تعطیلی میخوام برم شرکت مثل اینه که اولین باره و برای مصاحبه دارم میرم. اکثر دلهره دارم با اینکه توی ۵ ماه گذشته رئیسم مثل ماه بوده باهام. امروز باز آقای دکتر پیامک حال و احوال فرستاد. این آقای دکتر رو چند هفته پیش که برای آزمایش خون رفتم اورژانس باهاش آشنا شدم یا به عبارتی با هم آشنا شدیم. به خاطر اسم فامیلیش اول خیال کردم عربه اما ایرانی از آب در اومد. حتی عربی حرف زدن بلد نبود و همه اش چند ساله اومده کویت. بالعکس دکتر بیهوشیم. که از اسم و فامیلش مطمئن بودم ایرانیه اما دیروز که دیدمش کویتی از آب در اومد !! البته چهره اش کاملا ایرانی بود. یکشنبه بالاخره عمل میکنم. خیلی از بیهوشی و اتاق عمل و دردی که بعدش قراره بکشم و جای احتمالی زخم عمل روی بدنم واهمه دارم. اما خوب کاریش نمیشه کرد. هر کسی سهم خودش رو از نگرانی توی زندگی میگیره. از طرفی توی ماه مارس باز شرکتمون اخراج میکنه و امیدوارم ۲ هفته غیبتم از کار به خاطر عمل بهونه ای نشه برای اخراجم. دلم برای خودم تنگ شده و برای امنیتی که فرصت کنم باز برم سفر. |
|
|
|
بارون بهاري 6:31 PM
|
يادداشت(1)
|
|
|
Wednesday, February 22, 2012 |
|
|
|
|
|
روزی هزار بار ایمیل و موبایلم رو چک میکنم به امید اینکه پیغامی ازش داشته باشم. از حماقت خودم خنده ام میگیره که زمانی که تمام توجهش رو داشتم باهاش قطع رابطه کردم و حالا هر روز مثل یک معتاد به حضورش دنبال کوچکترین توجه هستم. دیروز اتفاقی توی آسانسور بهم برخوردیم. حتی نتونستم نگاهش کنم. سعی میکردم پاهامو قایم کنم که نبینه کفشهایی که بهم کادو داده رو پوشیدم. مطمئنم متوجه شد. تنها نیرویی که تونسته دور نگهم داره اینه که میدونم جدا شدن ازش تنها کار و تصمیم صحیح این ۳ سال گذشته است. همون سؤال بعد از پایان هر رابطه رو دارم. آیا باز به مردی بر میخورم که تا این اندازه برام جذاب و هیجان انگیز باشه ؟ |
|
|
|
بارون بهاري 7:55 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Sunday, February 12, 2012 |
|
|
|
|
|
الکی عجله دارم روزها بگذره. انگار قراره روزهای بعدی خبری باشه ! |
|
|
|
بارون بهاري 9:35 PM
|
يادداشت(2)
|
|
|
Friday, February 10, 2012 |
|
|
|
|
|
سلام افسردگی |
|
|
|
بارون بهاري 11:05 PM
|
يادداشت(1)
|
|
|
Tuesday, February 07, 2012 |
|
|
|
|
|
نفرین ,پوچی ,ناسزا و گریستن |
|
|
|
بارون بهاري 11:04 PM
|
يادداشت(2)
|
|
|
Monday, February 06, 2012 |
|
|
|
|
|
خستگی ,درد, پوچی و گریستن |
|
|
|
بارون بهاري 11:02 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Sunday, February 05, 2012 |
|
|
|
|
|
آغاز روزهای ملال آور و ترقب و انتظار. |
|
|
|
بارون بهاري 11:00 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Saturday, February 04, 2012 |
|
|
|
|
|
فکر میکردم بجنگه. نجنگید. |
|
|
|
بارون بهاري 10:56 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Thursday, February 02, 2012 |
|
|
|
|
|
به خاطر انتخابات مجلس امروز تعطیله. نمیتونم نفس بکشم. یه موقعهایی روح درد داری و گریه میکنی. اما خودت هم نمیدونی واسه کدوم دردته. یا اصلا همه اش الکیه و یه پی ام اس سگیه دیگه است. |
|
|
|
بارون بهاري 9:08 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Wednesday, February 01, 2012 |
|
|
|
|
|
با تنبلی از زیر پتو میام بیرون. تصمیم داشتم کفشهایی رو که «اس» از سفر هفته قبل سوغاتی آورده بپوشم اما امروز هم هوا بارونیه. توی راه شرکت «اس» زنگ میزنه. یه چراغ راهنما از من عقبتره. میگه آرومتر رانندگی کن تا بهت برسم. سعیم رو میکنم ولی به راه شماره ۲ که میرسم از خیابون خلیج میپیچم توی بزرگراه. دلخور میشه چون اون نمیخواد از بزرگراه بیاد. زودتر میرسم شرکت و برای اینکه دلش رو بدست بیارم توی ماشین منتظر میشم تا برسه و پارک کنه و با هم وارد بشیم. برای تشکر یا هر چیزی باز یه دوجین رز قرمز برام میفرسته. این روزها منتظر مناسبتی نیست برای گل فرستادن. زنگ میزنم تشکر میکنم و کمی سر به سرش میگذارم. بیش از ۲ سال طول کشید تا بالاخره شوخیهام رو بگیره و به حساب تمسخر نگذاره. میگه حتما باید قبل از آخر هفته طولانی منو ببینه. بعد از کار میرم کافی شاپ همیشگی. این اواخر همه اش اونه که زودتر میرسه و منتظر میشه. خیلی چیزها این اواخر عوض شده. بهش یادآوری میکنم که حرف مهمی رو میخواسته بهم بزنه. کمی دو دله اما تشویقش میکنم. چیزی که میگه اصلا اونی نیست که انتظار داشتم. آب لیمو با نعناعم روی میز بهم زل زده و من جلد نی بازی میکنم. انگار باز یکماه پیشه و نشستیم توی اون رستوران ایتالیایی توی شانگریلا ی مسقط کنار ساحل دریای عمان. و من یخ کرده ام. نی رو ازم میگیره و از جلدش در میاره و میگه آبلیموتو بخور. میگه تورو خدا ناراحت نباش من دارم تمام تلاشم رو میکنم که ناراحتت نکنم. بهش نگاه نمیکنم. میدونم همه چیز تمامه. یه بن بست واقعیه . میگم میفهمی موضوعی که اتفاق افتاده باعث میشه ما هیچ آینده ای با هم نداشته باشیم. ساکته. باید زود بلند بشیم. سوار ماشین میشم و میگذارم اون دور بشه. نمیخوام دور و برش باشم. توی بزرگراه باز زنگ میزنه و کنارم رانندگی میکنه تا برسم منزل. گلهام رو بغل میکنم و پیاده میشم. دارم خفه مشم. صفحه جی میل رو باز میکنم . مینوسم : منو به حال خودم بگذار. خواهش میکنم رهام کنم. هیچ گل و هدیه و محبتی اون چیزی که خراب کردی رو درست نمیکنه. دگمه فرستادن رو فشار میدم و موبایلم رو خاموش میکنم. کاش واقعیت اینی نبود که حالا هست. واقعتی که اون برای هر دومون درست کرد.Labels: S. |
|
|
|
بارون بهاري 11:46 PM
|
يادداشت(0)
|
|