|
|
|
|
|
همه چيز ميتونه مسخره باشه.. اينقدر مسخره كه حتي توي بلاگ خودت ننويسي مبادا ديگران دچار روزمرگي بيشتر بشند ... و اونقدر مسخره كه هر شب پياده روي كني و به خودت تلقين كني " آزادم و آرامم ..بخشنده و مهربانم " اما نهايتا در ذهنت وارد ديالوگي فرساينده با انساني بشي كه روانت رو داغون كرده و هيچوقت قادر به بخشيدنش نيستي.. و وقتي تلاش ميكني از اون ديالوگ فرساينده خارج بشي سعي ميكني كه قدم زدن با يك انسان رويايي رو تصور كني ولي همه چيز اونقدر مسخره است كه حتي يك انسان رويايي هم در روياهايت باقي نمونده .. و باز داستان مسخره تر ميشه و اسان ترين كار منظم كردن نفسها با قدمهاست و خيره شدن به فضاي رو به رو و رد شدن از كنار آدمهايي كه دو تا دوتا وگاهي چند تايي حرف ميزنند... حرف ميزنند..حرف ميزنند.. و سر گيجه ميگيري از اينكه انسانها چقدر حرفهاي تكراري براي گفتن دارند |
|
|
|
بارون بهاري 12:49 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
كنستانتين زير لب به خدا شايد هم به كسي ديگه گفت خواهش ميكنم كمكم كن.. به سختي به ديوار تكيه داد..پاهاشو دراز كرد .. با تكه شيشه اي رگ هر دو دستش رو زد ... وقتي خون اطرافشو گرفت , زمان متوقف شد و مرد بد هيبت سفيد پوش اومد ... كنستانتين گفت : چي اينهمه باعث دير اومدنت شد و ته سيگارشو توي خونش خاموش كرد . |
|
|
|
بارون بهاري 7:48 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
يكي بود..يكي هست كه من ديگه دوستش ندارم اما دلم ميخوادش ...لا بد ميگيد خوب حالا كه چي ؟ خوب منهم همينو به دلم گفتم . |
|
|
|
بارون بهاري 12:13 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
عشقت اندوه را به من اموخت و بدترين عادتهايم را اموخت كه هر شب فنجان قهوه ام را هزاران بار نگاه كنم اموخت كه طب عطاران را تجربه كنم و به درگاه پيشگويان روم اموخت كه در باران و سايهء چراغ ماشينها چهره ا ت را جسنجو كنم عزيزكم عشقت مرا به سرزمين اندوهها برد و من پيش از تو به سرزمين اندوهها نرفته بودم و من پيش از تو نياموخته بودم كه اشك همان انسان است و انسانِ بدون اندوه سايه ايست و خاطره ايست از انسان اموخت كه چون دختركان كوچك اسمت را بروي ديوار بنويسم چيزهايي را اموخت كه در هيچ حسابي نبود عشقت به من آموخت كه داستان كودكان را بخوانم و به قصر پريها بروم و خواب شاهزادهء اسب سوار با ببينم عشقت به من اموخت كه هذيان چيست چگونه عمر ميگذرد و شاهزاده نمي ايد عزيزكم عشقت مرا به سرزمين اندوهها برد و من پيش از تو به سرزمين اندوهها نرفته بودم |
|
|
|
بارون بهاري 1:15 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
نشستم پشت كامپيوتر .. ساعت از ۳ گذشته ...زانوهامو بغل كردم چونه ام رو هم تكيه دادم بهش مثل قديمها نشستم و خيره شدم به مونيور ...و فكر ميكنم..به تو كه دلتنگتم به تويي كه غمگينم ميكني ..به تو كه شبها رو به خاطر تو دوست دارم و به خاطر تو ازش متنفرم به تو كه مرد شبهاي مني ....دختره يك آهنگ ميخونه :" گريه نميكنم برات..بغض نميكنم ببين.. " تقديم ميكنه به پسره.. صداي دختره خيلي قشنگه خيلي قشنگ..پسره يك آهنگ از اندي تقديم ميكنه به دختره.. اندي داره ميخونه " چقدر زود گذشت روزهاي عاشقي.. قدرتو ندونستم..قلبتو شكستم ...منو ببخش به تو بد كردم!!!" |
|
|
|
بارون بهاري 4:59 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
از كجا معلوم بعد از اين كه خيلي خوب بوديم و خيلي به كمال رسيديم و خيلي راه تكامل رو طي كرديم و رفتيم بهشت باز نافرماني نكنيم و باز رانده نشيم ؟ ميگي بهشت و جهنم دروغه ؟ باشه ! من اما اين داستان نافرماني رو خيلي دوست دارم . |
|
|
|
بارون بهاري 1:41 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
آنگاه كه ديدنيهاي زيبا و خواستنيها زيادند و ديدنيهاي زشت و نخواستنيها دنياي پيرامون به همان اندازه زياد ...وقتي بايد با احتياط پلكهاي چشم را باز و بسته كرد و از گوشه چشم با ترديد نگاه كرد تا بتوان خوبيها را ديد و نگذاشت بديها خودش و تصويرش در ذهن ماندگار شود كم كم آدم از دو سو به پرتگاه ميرود . يا از واهمهء ديدن بديها انقدر چشمهايش را به هم ميفشارد كه ديگر به هيچ خوبي هم مجال عبور نميدهد يا انقدر جسورانه چشم در چشم بديها ميدوزد كه ديگر هيچگاه نميتواند دقيقه اي پلك بر هم نهد و گوشه اي براي لحظه اي كوتاه رؤياي شهرهاي خوب با آدمهاي خوب ببيند . |
|
|
|
بارون بهاري 10:44 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
ديدي يك دفعه ...يك لحظه ...ديگه اون آدمه همون آدمه يك لحظه قبل نيست ؟ همه اش يك لحظه است . |
|
|
|
بارون بهاري 1:53 AM
|
يادداشت(0)
|
|