|
|
Thursday, August 30, 2007 |
|
|
|
|
|
الفردو ميگفت : هيچوقت قوانين بشری رو نشکستم يا قوانين ديگه رو اما همه تو رو دوست داشتند که پايبند هيچ قانونی نبودی. بگذار يه چيزيو بگم ; همينطوره. |
|
|
|
بارون بهاري 12:24 AM
|
يادداشت(1)
|
|
|
Wednesday, August 29, 2007 |
|
|
|
|
|
خوب چيه ؟ ۱ ساعت گذشت ديدم خوشم نمياد ازش برش داشتم . حالا شايد چند ساعت ديگه به اندازه يکساعت پيش به نظرم مسخره و غمگين انگيز اومد و دوباره برش گردوندم |
|
|
|
بارون بهاري 11:41 PM
|
يادداشت(2)
|
|
|
|
|
|
دوست داشتم جور ديگه ای بود اما فعلا که اينجوريه پس هيچی تا بعد. ايشالا زندگی بعدی . به قول صوفيا در دنیای دیگه که هر دومون گربه باشیم . |
|
|
|
بارون بهاري 12:59 AM
|
يادداشت(2)
|
|
|
|
|
|
وقتی خطر سقوط بهمن هست عاقلانه ترين کار سکوته |
|
|
|
بارون بهاري 11:58 AM
|
يادداشت(2)
|
|
|
|
|
|
الانتظار... و ما ادراک ما الانتظار ! |
|
|
|
بارون بهاري 11:49 PM
|
يادداشت(3)
|
|
|
Thursday, August 23, 2007 |
|
|
|
|
|
از اولين چيزهايی که زمان بچگی بهم ياد دادند اين بود که اگه گم شدی همونجا که هستی بايست و تکون نخور تا پیدات کنیم. اين همه ساله سر جام ايستادم اما مثل اينکه هيچکس منو گم نکرده چون پیدا نمیشم . |
|
|
|
بارون بهاري 10:52 AM
|
يادداشت(4)
|
|
|
|
|
|
از زير دوش ميام بيرون و حوله ام رو به خودم میگیرم . یه مورچه توی آبی که از بدنم راه افتاده داره دست و پا میزنه . میشینم و به تقلاش نگاه میکنم بدون اینکه کاری برای بيرون کشيدنش بکنم . ميدونم که بايد به حال خودش بگذارمش هر باری که خواستم به مورچه ای کمک کنم در بهترين حالت بارشو گذاشته و در رفته. مطمئنم مورچهه که داره توی آب ميمره اصلا منتظر نيست کسی بياد کمکش . مطمئنم زير لبش نميگه : « مامان, بابا , بارون, پادشاه سرزمین مورچه ها کمک; پس چرا هيچکس به دادم نميرسه ». اصلا دلم به حالش نميسوزه چون اونقدر بیخیال و مطمئن داره تلاش میکنه که میدونم انتظار دلسوزی نداره . |
|
|
|
بارون بهاري 6:31 PM
|
يادداشت(3)
|
|
|
|
|
|
پريشب کويت لرزيد . ساعت ۱:۴۶ صبح |
|
|
|
بارون بهاري 6:20 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Saturday, August 18, 2007 |
|
|
|
|
|
از نشانه های حماقت یک انسان همین بس که به دیگری بگه : من تو را کاملاً ميشناسم سلول به سلول ; بهتر و کاملتر از اونی که تو خودت رو میشناسی . |
|
|
|
بارون بهاري 3:00 PM
|
يادداشت(2)
|
|
|
Thursday, August 16, 2007 |
|
|
|
|
|
ديدی گاهی به يه چيزی فکر ميکنی بعد میخوای یک چیز دیگه بگی بعدش یه حرفی از دهنت مياد بيرون زمين تا آسمون متفاوت با اولی و دومی . بعد هر دفعه کلی فکر و تامل و برنامه ریزی و خود سازی میکنی که دیگه اینطور نشه اما بازم همین میشه . |
|
|
|
بارون بهاري 12:36 AM
|
يادداشت(1)
|
|
|
Wednesday, August 15, 2007 |
|
|
|
|
|
يعنی ميشه يه روزی آدم بره پيش دکتر خوشبختی به جای سايز بينی و سينه و لب و چشمش .. حجم خوشبختيشو زياد کنه. يا بره آرايشگاه خوشبختی و به مهناز خانم بگه امروز خوشبختيمو صورتی رنگ بزن و توش اکستنشن طلایی بگذار و بد خلقيمو کوتاه کن . يا از همه اينها راحت تر دم دستگاه يک کرديت خوشبختی بخره . حداقل خيالش راحت بشه که تا يکساعت يا يکروز يا يک هفته ديگه خوشبختی داره. يا بره پيش خياط باشی بگه براش يک لباس خوشبختی بدوزه .
پ . ن : عزیزم تو رو جون هر کی دوست داری نشین جلوم و هی تو صورتم نگاه کن و بگو « خوشبخت باش » . هر بار اینو میگی مثل اینه که یک لیوان روغن کرچک ریختی تو حلقومم میخوام عق بزنم. |
|
|
|
بارون بهاري 2:55 PM
|
يادداشت(2)
|
|
|
|
|
|
فشنگها رو ميگذاره توی قاشق و روی گاز آبشون ميکنه. ميريزه توی آب . سربها شکلهای عجيبی به خودشون ميگيرند . من همه شکلها رو به هیات حیوونها میبینم و اون به شکل زنهای قد و نیم قد . من يک اسب آبی ميبينم که چمبره زده دور يک قلب و اون چشم يک زنو ميبينه با مردمکی برجسته . من يک مارمولک ميبينم اون يک زن لاغر و قد بلند . من حيوان افسانه ای اسب مانندی با سرهايی به شکل مار میبنم و اون زنهاي خوش اندامی رو ميبينه که روی نيمکت لميده اند. |
|
|
|
بارون بهاري 6:48 PM
|
يادداشت(3)
|
|
|
|
|
|
گاهی تمام زورت رو ميزنی که زمام امور زندگيتو به دست بگيری گاهی هم تمام زورت رو میزنی که جهتی رو انتخاب کنی گاهي هم شجاع ميشی و پاتو ميگذاری لب خط دايره اونهم از طرف توش اما ديگه شجاعتت بيش از اون ياری نميکنه و انوقت ... تمام اتفاقات در جهتيه که تو رو همچنان گيج نگه داره بعدش در حاليکه تمام زور و شجاعتت رو برای همه اون بالاييها جمع کردی و لبخند ميزنی يک کاپچينو با کيک شکلاتی سفارش ميدی و تمام که شد میری توی ماشین هق هق گريه ميکنی و ۳ روز تعطيل ميشنی توی خونه و... بعدش دوباره همه زورت را باز جمع ميکنی برای اينکه زمام امور زندگيتو محکم بچسبی که بعد ... خلاصه همه اش همينها |
|
|
|
بارون بهاري 10:26 PM
|
يادداشت(6)
|
|
|
Wednesday, August 08, 2007 |
|
|
|
|
|
.ميگه : دخترم به شدت دختر مستقليه و خلاق .دختر ۲۶ ساله اش در ۲۴ سالگی پس از ۶ سال دست و پا زدن در دانشکده زبان ليسانس زبان انگلیسی گرفت و همون موقع پدر بزرگ براش ۱ ماشین پورش خرید . با پارتی بازی پدر در بانک با حقوق ۲۰۰۰ دلاری شاغل شد . چند ماهی کار کرد ; صبحها ساعت ۷ بايد بيدار ميشد و این با ساعت ۱ بعد از ظهر بیدار شدنش همخوانی نداشت , از طرفی خدای نکرده بايد ارباب رجوع رو تحمل ميکرد یا کارشون رو راه مینداخت که اينهم با طبع لطيفش همخوانی نداشت , پس علرغم حقوق بالايی که براش تعيين کرده بودند استعفا داد. پدر براش بليط درجه ۱ ميامی گرفت تا برای تمدد اعصاب بعد از کار طاقت فرسای بانک بره سفر. برگشت کويت ; پدر ۱۲۰ هزار دلار سرقفلی و ۲۴۰۰۰ دلارهزينهء تجدید دیکور فروشگاهي در یکی از بهترين مجتمع های تجاری کويت رو پرداخت تا پروژه ای برای دختر بسيار مستقل و خلاقش در دنیای تجارت باشه .حالا پدر ماهیانه ۲۰۰۰ دولار حقوق و همینطور اجارهء ۳۰۰۰ دلاریه فروشگاهی رو میده که دختر هنوز راه ننداخته . اين اولین باری نیست دخترانی مستقل از اين دسته ميبنم . دخترانی که پدر و پدر بزرگ و شوهر ماشين و خانه و حقوق و مزايا بهشون ميدند و اون دخترها به شدت مستقل !!!!زندگی ميکنند . فقط ای کاش کلمه « دختر مستقل» رو با خودشون يدک نميکشيدند»!! |
|
|
|
بارون بهاري 6:00 PM
|
يادداشت(5)
|
|
|
|
|
|
سعی کردم قهرمان زندگی خودم باشم ; روزهايی بود و هست که بودم و هستم اما با بقيه روزهام چیکار کنم که خسته ام و مستاصل و منتظر قهرمان ; که در سقوطم منو بگیره و از بندهای اما و اگر نجاتم بده ... هه .. قهرمانهای من در آخر آدمهایی بودند مثل خودم خسته و مستاصل و در بند . نگو قهرمان و "سوپر من" وجود نداره من ميخوام روزهايی که خسته ام از پنجره آسمان رو نگاه کنم و برای خودم داستان سرايی کنم . |
|
|
|
بارون بهاري 6:49 PM
|
يادداشت(2)
|
|
|
|
|
|
من هوشيار به انتظارت نشسته ام شاید تو مست کنی و از اينجا بگذري |
|
|
|
بارون بهاري 12:32 AM
|
يادداشت(4)
|
|
|
Saturday, August 04, 2007 |
|
|
|
|
|
نوار زبان فرانسه که هر روز توی ماشین گوش میدم رو در میارم و به جاش نوار دعایی که خیرات ترحیم رئیسمه و ۲ سالیه افتاده یک گوشه رو میگذارم توی ضبط . من که حواسم به اما و اگرهای ديگه است حالا چه اولی و چه دومی . گرمای بالای ۵۰ درجه این روزها حتی زیر کولر ماشین هم تحملش سخته . میون ۱۰۰۰ فکر مادی و غیر مادی با کرختی و تقلا از ماشین پیاده میشم و پله های پارکينگو میام بالا ... فکرها غالبا در پايان به ۲ نقطه خلاصه ميشه . 1- لا بد حکمتی هست و بايد چيزی ياد بگيرم که زندگيم به اين شکله 2- تقصير خودمه که در حق زندگيم کوتاهی ميکنم و تلاشم کمه . زن, با حجاب و نقابی سفيد به صورتش نشسته پشت ميز رستوران دم راهي . ۲ بچه روی صندلیهای رو به روش نشسته اند ۳ تا ۵ ساله . دخترکوچکتر با صورتی عرق کرده و سرخ شده و موهای خیس از گرما روی صندلی ميچرخه و به من نگاه میکنه ; فکر میکنم این چه جنایتیه که بچه ها رو وارد این دنیا کرده اند با تمام سختیهای پیش روشون. از کنار زن رد میشم ;یک پسر تپل حدودا یکساله هم در دلش خوابیده. دلم برای بچه ها ميسوزه که بايد زندگی کنند. |
|
|
|
بارون بهاري 5:55 PM
|
يادداشت(2)
|
|
|
Thursday, August 02, 2007 |
|
|
|
|
|
دوست ندارم کویت مثل دبی تبدیل به یک بازار بزرگ با صدها هتل بشه; به قیمت خراب شدن تمام جاهایی که قسمتی از خاطراتمه . توی ۱۰ سال گذشته و به طور خاص ۵ ساله گذشته با سرعت جنونی ساختمانهای قدیمی و مساحتهای باز داره تبدیل به مجتمعهای تجاری-تفریحی بزرگ میشه و تقریبا اون چیزی که کویت بچیگیهام و نوجونیم بوده داره ناپدید میشه . منطقه ای که توش ساکنم جزو مناطقیه در کویت که شیکترین بازارها اول اینجا ساخته و افتتاح شدند . ۴ سال پیش یکی از این بازارها « مارینا مال » در ۵۰۰ متری خونمون افتتاح شد . مجتمعی غول پیکر با فروشگاه مارکهای معروف و ۵ سالن سینما و دهها رستوران و .... امروز یکی از تیترهای روزنامه فروش ۲۲ هزار متر مربع زمین تجاری در قلب « سالمیه قدیم » در یک قرارداد ۱۸۰ ملیون دلاری بود. در فاصلهء ۵۰۰ متری از مارینا و ۵۰۰ متری منزلمون قراره تمام آپارتمانها و فروشگاهها خراب بشند برای ساخته شدن بزرگترین مرکز تجاری -تفریحی خاورمیانه در ۱۵ طبقه با سالنهای سینما و هتلهای ۵ستاره و ۳۰۰۰ فروشگاه وو ... !!!چنین پروژه ای دیگه هیچی از شکل قدیمی این منطقه نمیگذاره . ناراحتم ..خیلی زیاد .. شاید به نظرتون مسخره باشه , شمایی که کویت کشور دومتون نبوده و سالمیه محل خاطرات بچگی و بزرگ شدنتون نبوده . |
|
|
|
بارون بهاري 10:15 PM
|
يادداشت(0)
|
|