|
|
|
|
|
عشقي که بخواد آه و ناله داشته باشه براي لاي جرز خوبه
اگه چشمم بخواد براي بودن و يا نبودن يک پسر گريه کنه قبل از اولين قطره اشک با دست خودم از حدقه در
مي آرمش
|
|
|
|
بارون بهاري 10:35 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Saturday, October 25, 2003 |
|
|
|
|
|
در احوالات امروز صبح : توي خواب و بيداري وقتي که با کلافگيم دست و پنجه نرم ميکردم به اين نتيجه رسيدم که اگه دوستي -عشق- هوس ذره اي با هم تداخل پيدا کنند توي يک رابطه احساسي اصل رابطه فرو ميپاشه . هر دو طرف واقعيت احساس خودشون رو بايد بدونند. عشق کامل و ديوانه وار . يا دوستي کامل و بدون غرض. يا هوس مطلق .
در احوالات امشب : نشسته ام و خيره شده ام به " wall paper" گاه گداري هم به کارت پستال فانتزي که به case کامپوتر تکيه داده شده و تصوير يک دختر با دامن کوتاهه که سرشو گذاشته روي شونهء يک پسر و هر دو به هم لبخند ميزنند نگاه ميکنم ٬چرا پس من بهشون لبخند نميتونم بزنم . نميدانم منتظر چي هستم ! نامه اي رو که از صبح ازش دريافت کردم حاضر نيستم باز کنم و بخونم. تلفون رو کشيدم و موبايلم رو هم بستم پس منتظر چي هستم ! چي ؟ |
|
|
|
بارون بهاري 12:48 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
بر اساس مشاهدات اين مدتم در سرزمين گل و بلبل فکر کنم نسل فعلي پسران ايراني از خوش شانسترين پسرهاي تاريخ ايران در زمينه ديدن و داشتن دختر خوشگل هستند. اينقدر دختر همه شکل و اندازه و رنگي با کيفيتِ عاليه اندام و چهره توي خيابان و بازار و دشت و کوه هست که هر پسري فقط دهن باز کنه و بگه « هلو بيا تو گلو » موضوع حل شده !
آقا جان حلالتون باشه من که چيزي از اينهمه دختر زيبا نصيبم نميشه پس چرا خسيسي کنم.
شايد مطلب زير که امروز بهش توي يک کتاب ( حالا بيخيال اسمش ) برخودم خيلي بيربط نباشه در اين زمينه .
تقريبا تمام مردان گاهي متهم به چشم چراني جنس مخالف ميشوند اما زنان کمتر در مظان اين اتهام قرار ميگيرند. به نظر محققان روابط جنسي ٬زنان به همان اندازه و يا حتي بيشتر از مردان به هيکل و بدن جنس مخالف خود نگاه ميکنند اما به علت برخورداري از دامنه ديد وسيع کمتر غافلگير ميشوند . خلاصه که آقايون عزيز اگه مايل به ديد زده شدن نيستند خوب خودتون رو بپوشونيد...خوووووب .
*****************
بابا يکي يک کاري بکنه اين جمله ترجمه نشد ها . حتي من کلمه کلمه گذاشتمش توي ديکشنري اونلاين و افاقه نکرد . آخه يکي کاري کنه ٬ حالا من بيسوادم شما ديگه چرا
|
|
|
|
بارون بهاري 1:28 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Tuesday, October 21, 2003 |
|
|
|
|
|
کسي ميتونه در راه خدا اينو ترجمه کنه ؟
esta enamorado de muchu tiemp e se siente que esta romantico que habla e solo amor hay entre |
|
|
|
بارون بهاري 1:49 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
شبا وقتی نور مهتاب ميپاشه رو تن شعرم
يه نفر مثل قديما ميشه مهربون چشمات
کاش ميشد ستاره ها رو ميچيدم من از نگاهت
که ببينی تا دم صب من ميشم داغون چشمات
دفتر غزل ترانَم بسته ميمونه . ميدونم
تا شايد بيايی بخونی ـ بباره بارون چشمات
حيف تمام ۴ سال گذشته که سرگردان از اين شاخه به اون شاخه پريدم . حيف از تمام روزهايي که بدون هم گذرونديم . تازه بعد از ۶ ساعت حرف زدن خواب از سرم پريده دم صبح .. مسئله اين است عاشق بودن يا خوشبخت شدن !! خدا اين يکهفته ديگه رو هم ختم به خير کنه تا من برگردم سر خونه زندگيم توي کويت ! |
|
|
|
بارون بهاري 4:55 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
اين يکهفته بارها ساعتها به بلاگر زل زدم اما آخرش بلند شدم رفتم و هيچي ننوشتم . همچنان خوش دست و پايي ميزنم ميان دودليهام . نميدونم اگه اصفهان پارک ناژنان و کافي شاپ «کارين» رو نداشت من چيکار ميکردم .
توي اين فکرم که تا چه اندازه راست گفتن مطلق به شريک احساسي ضروريه ؟ آيا بايد به هر قيمتي و توي همه مسائل راست رو بگم حتي اگر بر خورنده باشه ؟ يا بيخود آزارش ندم ؟ آيا اين راسته که حقيقت آزارنده رو نبايد گفت ؟ يا نه هر اتفاقي رو که در رابطه با من ميافته بهش بگم با اين دلخوشي که خوب اگه تحمل حقيقت رو از همديگه نداريم پس بگذار همين اولش بفهميم و از هم بگذريم ؟ اگه جاي اون باشم خودم تا چه حد تحمل دودليهاي اونو خواهم داشت ؟ کاش ميفهميد که نبايد بپرسه « حالا واقعاٌ من اوني هستم که ميخواي » ٬« حالا واقعاً منو دوست داري» ٬ « حالا واقعاً هيچ کس ديگه جز من توي فکرت نيست » کاش کلمه « واقعاً» رو از جملاتش حذف ميکرد که من نشينم تا ساعت ۲ صبح به پر شدن شارژ موبايلم خيره بشم و از خودم بپرسم واقعاً؟ واقعاً؟ و آواري از ترديد روي سرم خراب بشه . واقعيت احساسم بهش چرا هميشه ثابت نيست ؟ چرا مرتب پايين و بالا ميره ! حالا اگه مجبور باشم براي ثابت نگه علاقه و عشقم بهش تلاش کنم بايد دچار عذاب وجدان بشم که چرا هميشه بدون کوچکترين تلاشي يک احساس ثابت ندارم ؟
ممنون از اينکه آرامش بخش ترين جمله اي که توي اين يکي دو هفته شنيدم رو تو بهم گفتي .ممنون که گفتي :« هيچ دوست داشتني گناه نيست بابت دوست داشتن عذاب وجدان نداشته باش » |
|
|
|
بارون بهاري 2:30 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Thursday, October 09, 2003 |
|
|
|
|
|
آيا ميشه كه آدم دلش دو نفر رو بخواد ؟ ميشه كه عاشق دو نفر بود ؟ من چيكار كنم اگه هر دوشون رو بخوام . اينجوري حتما هر دو رو از دست ميدم . بايد انتخاب كنم پس چرا دلم نميتونه انتخاب كنه . راست ميگه بايد جونم رو بردارم و فرار كنم قبل از اينكه ديگه حاضر نشه به هيچ قيمتي ولم كنه . راست ميگه نبايد بگذارم كه اومدن و رفتنهاش گيجم كنه. نبايد هر دومون رو گيج و بدبخت كنم . حق با اونه ميشه ۲ نفر رو دوست داشت اما ميشه كه فقط يكنفر رو خواست .پس چرا من هر دوشون رو ميخوام . آيا اين پلشتيه ؟ خيانته ؟ هوسه ؟ روحم براي هر دوشون پر ميكشه . پس چرا اين دل لعنتيه من انتخابشو نميكنه قبل از اينكه ۳ تايي بدبخت بشيم . دلم كه هيچوقت اهل بازيگوشي و بازي کردن نبوده پس چرا الان ۲ تا رو با هم راه داده . |
|
|
|
بارون بهاري 3:21 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
ديشب که بهم گفت به زودي ازدواج ميکنم بدون اينکه از چراي گريه ام مطمئن باشم همينطور که باهاش حرف ميزدم سيل اشکم سرازير شد . گفت دلم نمياد سيگاري رو که تو بهم ميدي دود کنم گفتم بهتر که دود ميشه و ميره و چيزيش نميمونه مثل خود من .مثل تمام دوستيهايي که دود شدند و نموندند. هميشه با هم راحت بوديم و هيچوقت بهم نگفتيم که چقدر همديگر رو دوست داريم . براي من تنها مردي بود که خوب منو شناخت و ميتونستم خودم باشم در مقابلش . گفتم خدا کنه زنت ترک سيگارت بده آخرش خودت رو ميکشي با اينطور سيگار کشيدن گفت اونهم سيگاريه ديگه اميدي نيست .
نداشتنش برام خيلي سخته چون هميشه داشتمش حتي وقتي از هم بي خبر بوديم توي تمام اين سالها که دور ميشديم و دوباره نزديک هر دو ته دلمون ميدونستيم که هيچوقت همديگر رو فراموش نميکنيم . آيا واقعا نخواستي دروغهاي عاشقانه اي رو که به تمام دختران ديگه ميگي به من بگي و عشقت بهم اونقدر بزرگ بود كه نخواستي با اون جمله ها خرابش کني يا چيز ديگه بود ؟ |
|
|
|
بارون بهاري 10:31 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Saturday, October 04, 2003 |
|
|
|
|
|
من به ياري حق همچنان مريض و پا به قبله هستم حالا امروز شنبه بعد از ۲ روز تعطيلي شايد يک متخصص پيدا کنم برم پيشش بلکه فرجي بشه . خيلي کلافه گي داره که ادم بياد مسافرت اما همه اش يک گوشه بيفته و اه و ناله کنه . هر دفعه که ايران هستم جداي از خيلي بي نظميها که هر گوشه مملکت هست و خدا رو شکر من سر و کارم بهش نميوفته چيزي که شديد اعصابم رو خورد ميکنه و ميل به بيرون رفتن رو ازم ميگيره ترافيک و روش رانندگي مردمه ! بابا ملت چرا اين وضعي رانندگي ميکنند ! بخدا کويت هم ترافيک ميشه گاهي اما نه کسي بوق ميزنه نه همه مثل بز کوهي ميپيچند توي دل هم ! هر کسي روي خط خودش ميره جلو تا به يک جايي برسه . اينجا پشت چراغ قرمز هم که ايستادي پشت سري هي بوق ميزنه که برو !!!!
والا توي يک دهي مثل کويت هم که اينقدر همش ميگيم عربند و نامتمدن وقتي عابر پياده ميببند وظيفه خودشون ميدونند که بهش راه بدند اينجا اوني که سواره ميره تا تو قلم پاي عابر بيچاره ..چه ميدونم والا ..قصدم انتقاد نيست اما آدم يكمدت كوتاه هم از ايران دور باشه دوباره ديدن اين اوضاع براش ناراحت کننده است . تنها راه حل در وضعيت فعلي که کلي هم راه گشا و عمليه ( جون عمم ) اينه که ملت بجاي ۱ نفر ۱ نفر و ۳ نفر ۳ مهاجرت کنند به خارج همهء ۷۰ مليون مهاجرت كنند و هر کسي بره يک گوشه اي از دنيا و بعد از ۲-۳ سالي همه دور هم جمع بشيم و با آرامش و نظمي که توي کشورهاي ديگه ياد گرفتيم دور هم زندگي کنيم
*********
براي اطلاع رساني شفافتر كه كسي خيال نكنه سايم سنگين شده توضيح بدم كه من از قبل اومدن كلي گرفتار شدم و بلاگ خوندنم خيلي كم شد به عبارتي هم قبل از سفر هم الان كلي از بلاگها رو باز ميكنم اما همينطور ممكنه يك روز كامل روي مونيتور باز بمونند و من فرصت نكنم بخونمشون .الان هم كه اومدم ايران هم اينترنتم ساعتيه و به عبارتي خاك بر سريه ! هي وصل كن هي قطع كن . از طرفي خودمم نميتونم زياد پشت كامپيوتر بشينم و همچنان به شغل شريف باز كردن بلاگ و نخوندنش ادامه ميدم . ديشب خواب ميديم كامپوترم وصله به پرينتر و كلي ذوق كرده بودم كه آخ جون ميتونم بلاگها رو پرينت بگيرم و توي اتاق انتظار دندانپزشكي بخونمشون !
***
من پوشه " Favorit" كامپوترم رو آوردم اينجا توي پوشه "Favorit" اين كامپوتر كپي كردم ( ويندوز - فووريت ) اما نميدونم چرا لوود نيست ! يعني براوز كه ميكنم آخرش اين فووريتهاي جديد اضافه نشده ..چرا ؟ ويندوز اينجا هم اكس پي هست . بنده به كمك نيازمند بيدم
خوب بسمه ديگه ..برم حمام كه از روزي كه اومدم اينجا شديدا از حمام فراري هستم و كثيف چركوندي ..به من چه از بس هوا بده :(( |
|
|
|
بارون بهاري 9:06 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Thursday, October 02, 2003 |
|
|
|
|
|
آقا ما از روزي كه پامون رسيده به ايران نفس نميتونيم بكشيم. نميدونم آلودگي هواست يا خشكي و ياارتفاع متفاوت از سطح دريا يا همه اش با همه كه داره خفم ميكنه . ظاهرا خيلي به رطوبت ۱۰۰ % كويت عادت كردم. هرروز هم بدتر از روز قبل شدم . به قول دوستي خدا بخواد دارم راستي راستي ميمرم . البته بديش اينه كه اصفهانيها به كسي حلوا نميدم اگه هم بميرن . خلاصه كه بايد برم يك چاهي بكنم و تهش بخوابم كه كمي رطوبت داشته باشه و ارتفاع از سطح دريامو كم كنم .
قبل از اومدن اينقدر گيج وو يج بازي در اوردم كه اينجا وقتي چمدونم رو باز كردم تازه متوجه شدم يك ۲۰ تا بلوز و تاپ اوردم با خودم اما تمام دامنها و شلوارهامو جا گذاشتم توي كمد ! فعلا رسما هيچي ندارم براي پوشيدن آره خلاصه کلي لختکي شدم . خوبيش فقط اينه كه فاميل ما همه در رفتند و كار به مهماني رفتن نميكشه. مقصودم از در رفتگي اينه كه همه از هم فرار ميكنند و خوش ندارند دور هم جمع بشند . تاره بعد تر تَرش خواهرم تلفن زده از كويت كه بارون تو كتابه منو بردي ايران !!! گفتم چي ؟؟ من يك كتاب بود از روي تخت گذاشتم توي چمدون مگه مال تو بود ! گفت : مال من نه مال كتابخونه است فردا هم بايد پس بدم !!
بقيه اش براي بعد الان مامان داره صدام ميكنه كه برم دكتر براي گلوم بلكه نفسم بالا بياد |
|
|
|
بارون بهاري 5:46 PM
|
يادداشت(0)
|
|