|
|
|
|
|
يكسالي بود كه خورشيد خانم و دلتنگستان ميخوندم.. با اولي همذات پنداري ميكردم و با دومي تعجب ...كه چطور نگاهي تا اين حد متفاوت داره . كم كم چند تا آدرس جديد پيدا كردم و اونها رو ميخوندم . دوستي كه هميشه حرفهامو بهش ميزدم ديگه گرفتار تر از اون بود كه به حرفهاي من گوش بده آخه كلي داشت آدم مهم ميشد تو سرزمين گرفتار آفرين ايران . و من كم كم پذيرفتم كه به فاصله ها رضايت بدم . جنگ عراق و آمريكا شروع شده بود , هر ۱ ساعت يكبار صداي آژير بلند ميشد , آسمون هفته ها خاكي و زرد بود . تصميم گرفتم اينجا بنويسم اما همون هفته اول فهميدم كار هر كسي نيست كه بتونه خودش رو سانسور نشده بگذاره تو يك "پيج " . دو سال گذشته ولي من هيچ حسي نسبت به زمان ندارم . اين دوسالگي رو هم از بلاگ دوستي متوجه شدم كه دوساله شده بود .بهترين قسمت اين روز نگاري برام اين بوده كه ديدم هستند كساني كه بدون شناختنم بهم محبت ميكنند . ممنون :* |
|
|
|
بارون بهاري 11:54 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
نامه اي به تو
خوبي ؟ نميخواهم بگويم سال نو مبارك, نميخواهم برايت آرزوي سالي خوب كنم حتي كارت پستال هم نميخواهم بفرستم اين جمله ها دل آشوبم ميكند . بوي كافور ميدهند نه بوي ياس .برايم فرقي نميكند كه يك " ۴ " در تقويمم جاي " ۳ " را پر ميكند ,سالهاي من عددهاي ديگري دارد .. تقويمم شماره هايش ربطي به اين "۳" و " ۴ "ها ندارد . براي من يكسال يعني ۲۷۰ روز بي خبري از تو , ۸ بار همصحبتي با تو , يعني صفر بار شنيدن صدايت , صفر بار ديدنت , ۱ بار تخم مرغ رنگ كردن با خواهرم ,۳۰ روز ديدن مادرم...يعني كرور كرور ثانيه بدون حضور تو و او و ديگري .فرقي نميكند سال چند عدد دارد يا شماره ء سمت راستش كدام ۴ و ۵ ايست , آرزوهاي من برايت يكسان است و تو آنها را ميداني . اين عددها فقط بهانه اي ايست كه بگويم :عزيزم به يادت هستم مثل سال گذشته و سال قبلتر و قبلترهايش و تمام سالهايي كه خواهند آمد و خواهند رفت.راستي ,امسال تخم مرغ رنگ كردم ,سبزه و سمنو و سنبل هم داشتيم اما ماهي نه .. ماهيها ميمرند , نميخواهيم مردنشان را ببينيم . |
|
|
|
بارون بهاري 6:05 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
غروبهاي جمعه به تنهايي آنقدر دلگير هست كه نيازي نباشد از دهن خواهرت كلمه اي بپرد كه بفهمي برادرت به تو دروغ گفته .. مادرت به تو دروغ گفته . دروغ گفته اند تا تو را و اخلاق گندت را دور بزنند اما فكر نكردند كه وقتي دروغ را بفهمي تو و اخلاق گندت چطور خواهيد بود. غروبهاي جمعه دلگير هست بدون اينكه به ياد بياري كه كسي نه نزديك نه دور نيست كه بتواني دو كلمه از آنچه ميخواهي را به اوبگويي يا چرا چرا هايت را تكرار كني و گوش كند و بفهمد بدون اينكه چيزي بگويد . غروبهاي جمعه به اندازه كافي دلگير است بدون اينكه به ياد بياوري تنها كسي كه ميتواني و ميخواهي هم صحبتت باشد نخواهد آمد . غروبهاي جمعه بايد رفت ... خوب است كه اينجا دريايي هست |
|
|
|
بارون بهاري 6:28 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
پسره گفت : من ديگه نميخوام ادامه بدم ..دارم خفه ميشم..سعي كردم اما ديگه نميتونم دختره گفت :باشه پسره هيچي نگفت دختره گفت : تو هيچ وقت تونستي كسي رو دوست داشته باشي جز خودت ؟ من ميدونم كه تنها ميموني يا آخرش با يكي ميموني كه تحمل نگاه كردن تو صورتت رو نداره. هيچ وقت يك دقيقه از اون احساسي كه من با تو تجربه كردم رو تو با هيچكس تجربه نميكني . دختره يكسري حرف ديگه هم زد و گريه كنان كيفشو برداشت و از خونه رفت بيرون و در رو پشت سرش بست.
دخترهء توي فيلم نبايد هيچي ميگفت بايد بعد از باشه ميرفت و درو ميبست, بايد همه حرفهاشو براي خودش نگه ميداشت همينطور گريه هاشو . |
|
|
|
بارون بهاري 11:47 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
مدتهاست كه منتظر كسي هستم, كسي كه يكروز بگويد چقدر دوست دارد پيرهني از ژرژت سفيد داشته باشم .. و يك شب مرا با پيرهن سفيدم ببرد جايي دور از شهر , جايي كنار پرچينهاي يك مزرعه , يا ساحلي ماسه اي ,گوشه اي با آسماني كه ميشود تمام ستارگانش را شمرد .... نور بالاي ماشين را روشن كند و من آرام آرام بدون آهنگي برقصم با پيرهن كوتاه ژرژتم مقابل تنها نوري كه آن گوشه زمين را روشن ميكند . .. اما صدايي نمي گويد بيا برويم . |
|
|
|
بارون بهاري 10:55 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
يك بچه ميخوام.. نميخوام به دنيا بيارمش ميخوام كه خودش تو دنيا باشه اما بچه من باشه يعني ژنهاي خودمو داشته باشه . هميشه هم يكسال و نيم باشه نه كوچيكتر نه بزرگتر.. بلد باشه راه بره از اين مدل راه رفتنها كه مخصوص بچه هاست و خيلي خوشگله ..گاهي هم دستشو قفل كنه پشت كمرش مثل آدم بزرگها و راه بره موهاش هم وينگولي وينگولي باشه فر مرتب و تا سر شونه اش با چشمهاي خيلي درشت و لپهاي خيلي تپل و ۳-۴ تا دندون . هيچوقت هم زبون باز نكنه كه سئوال بپرسه نميخوام دنيا رو از چشم من و فكر من ياد بگيره تازه من بلد نيستم به سئوالهاش جواب بدم . فقط بلد باشه بگه ماما ..دَ دَ هميشه هم يك خنده خيلي بزرگ رو صورتش باشه ..بعد هميشه بريم با هم قدم بزنيم ..اون جلو بره من پشت سرش گاهي برگرده نگاه كنه و بخنده و شروع كنه بدوه تا من هم دنبالش بدوم بعد اون بيشتر بدوه و بخنده .. گاهي هم براش بادكنك بخرم خودم دستم بگيرم . اوهوم ..خيلي خوشگل راه ميره . |
|
|
|
بارون بهاري 10:00 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
۲ روزه ميرم دم اسپرت فروشي كفش ميپوشم و ميكنم و نميتونم تصميم بگيرم كه كدوم مدل يا حتي كدوم سايز رو بخرم ! هر ۳ جفت كفش ورزشي كه يكسال گذشته خريدم نميتونم باهاشون پياده روي كنم . يكيشون رو كه ۶۰ دلار خريده بودم تو اين يكسال فقط ۴ بار پام كردم . اولين بار براي مسابقه پياده روي پوشيدم و تا ۲ هفته بعدش شصت پام درد ميكرد و تا ۶ ماه بعدترش هم ناخنم سياه بود ! حق با مادرمه كه هميشه ميخنده و ميگه :" مگه پاهات همراهت نبود " . از بچه گي يا بهتره بگم از اولين باري كه انتخاب مدل با خودم شد مشكل انتخاب مدل و سايز كفش دارم ,هيچوقت كفش سايز پام نخريدم ! هميشه كفشهام پامو ميزنه ,حداقل ۹۰% موارد اينطور بوده . حالا كه هوا خوب شده (امروز ۲۳ درجه بود ) تا قبل از شروع فصل گرما كمتر از ۲ماه فرصت دارم روزها برم كنار دريا پياده روي و ۱۰۰ البته كفش پياده روي ميخوام و يكبار ديگه مجبورم در باره مدل و سايز تصميم بگيرم . نهايتاً تنها چيزي كه كمك كرد تصميم بگيرم اين بود كه به خودم گفتم :" بابا گير دادي ها !مگه اخرين كفش زندگيته كه ميخواي بخري فوقش ۲ ماه ديگه مياي ۶۰ دلار ديگه ميدي يك جفت ديگه ميخري و نميپوشي ! " نميدونيد بعد از گفتن اين جمله چقدر راحت تونستم تصميم بگيرم . اما از وقتي كفشها رو آوردم خونه حتي جرات نميكنم از تو قوطي در بيارم پام كنم ميترسم تنگ يا گشاد باشه ! القصه اينكه من يك جفت "نايك " سايز ۳۹ يعني يك سايز بزرگتر از هميشه خريدم ! شايد ايندفعه انگشت شصتم سياه نشه ! حالا اگه كفشم از پام در اومد نميدونم . |
|
|
|
بارون بهاري 12:33 AM
|
يادداشت(0)
|
|