|
|
|
|
|
هیچکدومشون مال من نبودند . نمیتونستند که باشند. چقدر این دلِ من وقت برد تا بپذیره. |
|
|
|
بارون بهاري 12:01 AM
|
يادداشت(3)
|
|
|
Thursday, August 27, 2009 |
|
|
|
|
|
مهمونی دعوتیم . اینجا در مهمانی عربها ساده پوشی بیمعنیه باید به غایت برق بزنی از فرق سر تا نوک پا با کفشهایی با دانه های درشت نگین رویش . رژ قرمز و سایه چشمهای سبز و طبقه طبقه فراموش نشه. تاپ سراسر پولک سفید و صورتی ام رو با دامن صورتی ام میپوشم . ۵ سالی هست که هر دو توی کمد در جا میزنند و ۵ باری شده که خواسته ام تاپ پولکی رو بدم بیرون و دست نگهداشته ام. آرایش صورتی میکنم و از طبقه طبقه کردنش منصرف میشم چون حتی اگه بخوام هم بلد نیستم. با یه گیره نگین دار تمام چتریها رو جمع میکنم و میزنم بالا. ساعت ۱۰ شب آهنگ مستان همای رو که یادگاری از پاسکاله میگذارم و توی بزرگراه فحییل گاز میدم . بزرگراه در طرف برعکس به سمت سالمیه ترافیک ایستاده داره . به سیل ماشینها توی بزرگراههای دیگه نگاه میکنم و بی اختیار میگم : من این کشور رو دوست دارم . |
|
|
|
بارون بهاري 5:40 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
« دلم برای دیدن چهرات تنگ شده » دو هفته است این جمله توی گلوم گیر کرده و با تک تک سلولهای مغزم شب و روز کشتی میگیره و به خاطر مناسبتهای اجتماعی و بالغ رفتار کردن نمیتونم هیچوقت اونو بهت بگم . چه دنیای مسخره ای داریم ما آدمهای بالغ و بایدهایی که تحمل میکنیم . |
|
|
|
بارون بهاري 1:14 AM
|
يادداشت(3)
|
|
|
|
|
|
این کویت خراب شده یه زیارتگاه نداره برم یه دل سیر گریه کنم و بعدش قشنگ برگردم سر زندگیم. |
|
|
|
بارون بهاري 7:31 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Saturday, August 22, 2009 |
|
|
|
|
|
این حقیقتیه که آدم نمیتونه از قسمتش فرار کنه. منهم قسمتم همیشه رابطه های راه دور بوده . حتی حالا هم که با آدمی چند طبقه پایینتر توی محل کار آشنا شدم بنده خدا یکماهه پاشو توی شرکت نگذاشته و همه اش از این کشور به اون کشور ماموریت بوده ! |
|
|
|
بارون بهاري 12:55 AM
|
يادداشت(2)
|
|
|
Wednesday, August 19, 2009 |
|
|
|
|
|
وقتی معاون مدیر کل ( Senior Vice President ) شرکتی با بدنهٔ ۱۶ شعبه در خاورمیانه و آفریقا و آسیای دور و صدها زیر مجموعه میشینه و مثل یه دوست قدیمی و صمیمی باهات صحبت میکنه و وقتی توی آسانسور بهت بر میخورده از سر بازیگوشی نصف دگمه های آسانسور ۲۲ طبقه ای رو فشار میده و میپره بیرون . میبنی چقدر حوصله آدمهایی رو نداری که چون مدیر یه بقالی یا شرکت کوچیک هستند یا توی فلان و بهمان دانشگاه درس خوندند خودشون رو جدی میگیرند و دنیا تا دنیا منم میکنند . چه در دنیای مجازی چه واقعی. |
|
|
|
بارون بهاري 10:55 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
چند هفته ایه جهت نمای احساسیم توی بد میدون مغناطیسی گیر کرده و عقربه اش دیوانه وار چرخ میزنه و آروم نمیگیره . |
|
|
|
بارون بهاري 11:51 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
همیشه وقت برای حرفهای نگفته هست. هست ؟ |
|
|
|
بارون بهاري 12:30 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
هر شب مصرانه به دختر میگم امشب رو هم بخوابی فردا آسون تر میشه. هر بار یاد پسر رو میکنه مچش رو میگیرم و بهش یاد آوری میکنم که دختر , اون هیچکس تو نیست و نخواهد شد .کاش به خرجش بره. |
|
|
|
بارون بهاري 12:16 AM
|
يادداشت(1)
|
|
|
Saturday, August 15, 2009 |
|
|
|
|
|
پٌرم از حرفهایی که دیگر برات نخواهم کرد . |
|
|
|
بارون بهاري 1:11 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
زندگی بسیار ساده باید باشه . اما تمام اطلاعات و موقعیتهای چسبیده به یک لحظهء حقیقی اون رو تبدیل به یک لابیرنت میکنه . علرغم تمام آرزوهای بر آورده نشده بلکه فراموش شده در طی این لابیرنت به وضوح دلم برای این زندگی زمینی تنگ میشه. برای از پنجره آشپزخونه بیرون رو نگاه کردن و دیدن خیابان خلوت صبح جمعه و آفتاب تابستانیه گرم و هوای غبار آلود. برای تمام سر خوشی و سر خوردگی همزمان و شک و شور پس از خوندن ۳ تا نامه ای که ۱ صبح برام نوشته شده. برای این هیجانهای کوچک . برای تصور دیدار بعدی. برای به یاد آوردن تمام لبخندهای ریز روی صورتهاشون . من عاشقانه با ذره ذره سلولهام این زندگی مخلوط از خوشیهای کوچک و نرسیدنهای بزرگ رو دوست دارم. |
|
|
|
بارون بهاري 11:10 AM
|
يادداشت(1)
|
|
|
Wednesday, August 12, 2009 |
|
|
|
|
|
از آسانسور که خارج میشم ایستاده اونطرف گیت. دلم خالی میشه . میترسم مردِ قد بلند, برگرده و چشم به چشم بشیم . قرار بود امروز هم دفتر اردن باشه پس اگه برگشته کویت چرا نگفت. مرد برمیگرده ولی استیو نیست. هم ناراحت میشم و هم نفس راحتی میکشم و هم از دست خودم و دلم مستاصل و عصبانی ام . اصلا قرار نبود این حس را پیدا کنم . همه اش قرار بود یه مشت شوخی باشه . حالا بهتر میفهمم چرا ۲ روز پیش نوشته بود « از وضعیت فعلی نگرانم» |
|
|
|
بارون بهاري 8:41 PM
|
يادداشت(1)
|
|
|
Wednesday, August 05, 2009 |
|
|
|
|
|
یکباره ناغافل یه اسم توی اینباکس مایه شادمانی روزانه میشه. یکباره یه انسان که مدتها همین بغل بوده حضورش یه اتفاق ویژه میشه توی زندگیت. یکباره گیج میشم که کی و کجا این تحول اتفاق افتاد. |
|
|
|
بارون بهاري 4:11 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Saturday, August 01, 2009 |
|
|
|
|
|
از ۳ سال پیش با خودم عهد بستم وسایل شخصی ام رو به حدی تقلیل بدم که توی یه چمدون ۳۰ کیلویی جا بگیره. برای همین از خریدهای عشقی دست کشیدم . ۶ جفت کفشم رو با یه چمدون پر از لباسهایی که کم میپوشیدم رو بیرون دادم . نزدیک ۴۰ تا از کتابهام رو به کتابخونه مدرسه ایرانیها دادم . هر بار چیزی میخرم به جدیت توی کمدم دنبال یه قطعه کم مصرف میگردم که بدم بیرون اما هنوز که هنوزه به هدفم نرسیدم . وسایلی هست که هر بار میرم سراغشون برای دور ریختن به دیوار میخورم و بر میگردم. مثل کیسه خوابم , لباسهای احرام حج ام, سی دی هایی که بیش از ۴ ساله بهشون گوش ندادم ,نوارهای فیدیویی سریال « الی مک بیل » که سالها قبل ضبط کردم و یا این سر رسید سال ۱۳۷۴ که امروز رفتم سراغش که بندازمش بره . توش نوشته هایی هست از خودم که حتی بعضی شو نمیفهمم چیه . مثلا صفحه ۸ فروردین دست نوشته های سر کلاس با هم کلاسی ام هست : « ببینم ۱۵۰۰ تومان قرض داری ؟ .... چه خوب چون ظهر موقع آمدن یادم رفت پول بیارم و بعد از کلاس میخوام جزوه حسابرسی ۲ رو بخرم . میدونم عجله داری برو و بعد از کلاس ِ پیشرفته یکجا قرار بگذاریم همدیگه روببینم . ساختمان بهشتی نمیام و خودت هم میدونی چرا . رویش ننوشته شاید از بد شانسی او ۵:۳۰ تعطیل بشه ....» ۱۴ سال گذشته ! هم کلاسی ام الان ۲ تا بچه داره و انگلیس زندگی میکنه و منهم اینجا. به مغزم فشار میارم و یادم نمیاد ساختمان بهشتی دانشگاه اصفهان کدوم بوده. بعد از ۱۴ سال من هنوز دلم نمیاد این سر رسید رو که بعضی از صفحاتش یاد داشتهای سر کلاسه رو دور بندازم. |
|
|
|
بارون بهاري 3:03 PM
|
يادداشت(2)
|
|