|
|
|
|
|
isn't it ironic...dontcha think
امروز سرحساب میشم میبنم از اول سال توی این ۱۷ روز همه اش ۳ ساعتی بیشتر همدیگه رو ندیدم. خونه هامون کمتر از ۱۰ دقیقه فاصله داره . از صبح تا عصر توی یه شرکتیم اما شرایط لعنتی نمیگذاره. صبح جمعه بعد از یه هفته بالاخره از اسکندریه برمیگرده و شنبه یکساعتی میریم بیرون . اون باید کلی امور شخصی و کاری رو مرتب کنه برای یکشنبه که باز مسافره. یکشنبه دیر میرسه شرکت و زود هم باید بره فرودگاه. وقتی میرسم فرودگاه مجبورم یکساعت منتظرش بشم ; کلیدهاشو توی خونه جا گذاشته و میون راه مجبور شده باز برگرده خونه. به خودم دلداری میدم که نیمساعتی وقت داریم بشینیم تا قبل از اینکه بره. اما تا بارشو تحویل میده باید بره که توی اون نیمساعت قبل از پرواز گزارش مهمی رو بفرسته برای دفتر سعودیه . وقتی اینو میگه بی اختیار میزنم زیر گریه . بغلش میکنم میبوسمش و از فرودگاه میزنم بیرون. حتی یادم میره ۱ دقیقه صبر کنم تا از پشت شیشه طبق عادتمون براش دست تکون بدم. پیغام میده که دنبالت گشتم پشت شیشه نبودی . تمام راه تا خونه تا ۳ ساعت بعد تا الان دارم گریه میکنم . برای اون نیمساعتی که مال من نشد ! خودم نخواستم برم . خودم یکهفته شب و روز باهاش بودن رو کوبیدم به دیوار .خودم چمدونم رو بستم و گفتم نمیام پس دیگه چه مرگمه !Labels: S. |
|
|
|
بارون بهاري 10:45 PM
|
يادداشت(0)
|
|