|
|
|
|
|
با عجله و بطور اتفاقی میون کارهام دارم یکی از روزنامه های محلی رو ورق میزنم که میبینم تیتر زده ۳ تا دیپلمات ایرانی اخراج شدند از کویت و ۲ ایرانی به اتهام جاسوسی محکوم به اعدام شدند. دیپلماتها به جهنم که اخراج شدند چون نهایتاٌ کاسه لیسهای حکومتند اما خدا میدونه اون ۲ تایی که محکوم به اعدام شدند کدوم بدبخت و بیچاره هایی هستند. آخه ایرانی و توی کویت و به فکر جاسوسی باشه ؟ زیاد به نظرم منطقی نمیاد. از سیاست متنفرم و تا جایی که ممکن باشه نمیخوام در موردش بخونم یا بنویسم به طور ویژه وقتی در مورد ایران باشه. اما روسای مملکتم نه فقط مملکت مادریم رو غیر قابل زیست کردند بلکه با حرفها و کارهاشون میخواند مطمئن بشند ایرانیها هیچ جای دنیا آرمش یا امنیت نداشته باشند . عصبانیم و غمگین . این دلشوره لعنتی ام هم بهتر که نشده هیچ داره دیوانه ام میکنه. |
|
|
|
بارون بهاري 11:57 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
یعنی طوریه که میرسم خونه هم باز برای شرکت کار میکنم. یکسره به این فکر میکنم که اگه زندگی و شوهر و بچه ای یا دلمشغولی بهتری داشتم عمرا کارم به اینجا نمیکشید که باز برم توی ایمیل کاریم وول بخورم و تا میرسم خونه باز بشینم سر کار کردن تا ۱۱ شب ! |
|
|
|
بارون بهاري 12:12 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|

امروز بعد از ظهر یه طوفانِ خاکی بیسابقه کویت روبه طور ناگهانی پوشوند و تا الان که ساعت ۱۱ شبه ادامه داره. اینطوری که سایت فرودگاه رو چک کردم تمام پروازها کنسل شده. نزدیک شدن ابرهای سیاهی که در واقع چیزی جز خاک نبود از طرفی مثل جلوه های ویژه فیلمها بود و از طرفی ترسناک. |
|
|
|
بارون بهاري 12:03 AM
|
يادداشت(0)
|
|
|
Wednesday, March 23, 2011 |
|
|
|
|
|
کی میگه زنها پیچیده اند؟ در حالیکه این مردها هستندکه اصلا قابل درک نیستند. ۴ روزه گل رز قرمز داره برام میفرسته اما وقتی بهش پیامک میدم که «چرا داری برام گل میفرستی» جواب نمیده. Labels: S. |
|
|
|
بارون بهاري 10:58 PM
|
يادداشت(3)
|
|
|
|
|
|
Super Moon
جریان «ماه عظیم» منو بیش از نوروز هیجان زده کرده. |
|
|
|
بارون بهاري 10:50 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
مامان هفت سین رو چید برامون روی میز و الان نشسته توی فرودگاه که بره اصفهان. پروازش یکساعت تاخیر داره. به نظرش نباید مامان بزرگ رو در اولین عیدش تنها بگذاره. اولین عیدیه که مامان بزرگه زیر خاکه. نمیدونم کی و کجا دیگه عید برام عید نشد. تمام امروز سعی کردم به خاطر بیارم آخرین نوروزی که ایران بوده ام چه زمانی بوده شاید ۱۰ سال یا ۱۴ سال پیش بوده ولی چیزی یادم نمیاد. البته همیشه ۷ سین و عیدی بوده فقط همینجا کویت. حسرتی ندارم. دلم برای چیزی در ایران یا نورزو تنگ نشده. آیا باید متاسف باشم؟ نمیدونم! اونهایی که نوروز براتون نوروزه. نوروزتون مبارک. |
|
|
|
بارون بهاري 11:19 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
نمیخوام به گذشته فکر کنم اما این گذشته است که بیخبر میاد و ذهنم رو تسخیر میکنه. زندگی نه با زبانی شیرین بلکه با ترشرویی بهم یاد داده چطور خاطرات رو توی صندوقچه های صعب الوصول جا بدم. اول صبح جمعه ای دارم نوشتهء یکی از وبلاگها رو میخونم در مورد اینکه باید زندگی کرد و کشف بهانه های ساده زندگی. ناگهان با تو نشسته ام توی اون قهوه خونهء گرم و دارم هات چاکلتم رو میخورم. مثل همیشه تو پیشنهاد دادی بریم داخل و برام چیزی سفارش بدی .از سرما به اونجا پناه بردیم. اولش به خاطرم نمیاد کدوم یکی از شهرهایی بود که ازش گذشتیم. آها, هایدلبرگ بود . یه کوچهء سنگفرش با کلی قهوه خانه های دعوت کننده. باد میومد و بارونی بود. شب قبلش بهم کادوی تولدم رو داده بودی. نه... نمیخوام به قبلتر یا بعدترش فکر کنم. متاسفم که مرد زندگیم نشدی. خیلی دلتنگتم.Labels: P. |
|
|
|
بارون بهاري 12:09 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
مرحلهء جدید دلشوره ام از اول مارچ شروع شد. تپش قلب همراه با کوتاهی نفس و دلشورهء بی وقفه. میدونم این روزهای بد هم میگذره و بدتر از اینش هم گذشته اما دلشورهه بدجوری آزار دهنده است. ریم و دلال هر دو این هفته استعفا دادند اولی نمیخواد نوزاد ۴ ماه اش رو با خدمتکار خانگی بگذاره و دومی داره ازدواج میکنه و شوهرش موافق نیست با کار کردنش. منهم دلم میخواد استعفا بدم تا از شر رییس زنم و مرضهایی که داره به جونم میندازه رها بشم اما تنبلتر از اونم که شروع کنم به رزومه فرستادن و مصاحبه رفتن. |
|
|
|
بارون بهاري 8:10 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
One Fine Day
دیشب از سفر برگشت. امروز ظهر پیامک فرستاد: امروز بارها با نیاز شدیدم که بیام سر میزت و باهات صحبت کنم مقاومت کردم . حتما قبل از رفتن بگذار ببینمت. ساعت ۴ میرم دفترش. میخوام بدون بحث و سریع و برای آخرین بار این دفترچه بسته بشه. به منشیش میگم خواسته منو ببینه لطفا بهش خبر بده اینجام. مجبور میشم ۱۰ دقیقه ای منتظر بشم. منشیش اصرار میکنه که قیافه ام بهم ریخته است, با تعجب میپرسه نکنه استعفا دادی. میگم نه هنوز. وارد دفترش میشم و بدون نگاه کردن بهش میشینم روی صندلی. میگه لطفا در رو پشت سرت ببند. مجبور میشم برگردم و در رو ببندم. میگه : میدونم ناراحت,دلشکسته و سر خورده ای فقط بدون که احساس مشابهی داریم. از محلی که نشسته ام و از دیوارهای شیشه ای بیرون رو نگاه میکنم میگه : متاسفم برای اتفاقی که افتاده و هیچ اختیاری نداشتم و تمام اتفاقات رو برام تعریف خواهد کرد. توضیح میده که به زودی برای ادامه کارها باید برگرده ژوهانسبورگ و اینبار همه چیز درست پیش میره. و حرفهای دیگه که زیاد توجهی بهش نمیکنم.کمی مکث میکنه چون هنوز دارم بیرون رو نگاه میکنم بدون عکس العملی. ازش میپرسم حرفت تمام ؟ میگه تمام. میگم: پس روزت خوش. بلند میشم و از دفترش خارج میشمLabels: S. |
|
|
|
بارون بهاري 5:54 PM
|
يادداشت(0)
|
|
|
|
|
|
باید دوباره خوندن کتابهای روان درمان رو شروع کنم. زندگیم به شدت سنگینی میکنه روی روحم. کارم, روابطم و افکارم هیچکدوم منشا شادی یا بارقه ای در زندگیم نیستند. روزهای زیادی زندگی سخت میشه بدون داشتن یه همراه همدل یا هم سخن. |
|
|
|
بارون بهاري 11:20 PM
|
يادداشت(0)
|
|